آوای زنان افغانستان

آوای زنان افغانستان

Sunday, March 2, 2014

:عشق در کودکی

شهلا لطیفی
به ستایش ام گرفته اند
در نوباوگی
از زبان همصنفی های شوخ

با دل شاد و بچه گانه شان
که کتابهایم را بوسه میزدند یک یک
در صحن کوچک مدرسه کهن و زیبا
و از اطرافم میگذشتند چون شبپره های فتان
بدون لمس و التجاء
اما من با آن همه احساسات کاری نداشتم
چون آن همه توصیف فقط برایم شیرین بودند
در بین مفاهیم کودکانه ی دلآرا
در دوشیزگی ام تعریف ها رنگ رنگ شدند
زبان ها رنگین تر
چهره ها رنگ هوس را بخود گرفتند
و نگاه ها همه شدند بیمناک تر
دیگر کسی کتابهایم را بوسه نمیزد در آن صحن چمن مزین ز پیشتر
حال هر که
بوسه را با قاصدکی
بادبانکی
و با شرارت در نگاهی
از لابلای اوراق کتاب ها
و ز میان رسته های همصنفی ها
خیالأ
بر لب و روی من هدیه میکردند با بیباکی ها
و من هنوز با آن هدایا
کاری نداشتم
مخمور بودم از دوشیزگی
از عشق با بلاغت
با دیوان ها
با خیالات
در نفاست ذهن
با صفایی ها
اما با یک تفاوت در درک و احساس این دل
که طفولیت چه زیبا بود
و عشق در طفولیت مبرا
مبرا
از سوء
از هوس
از رنگ
و مملو ز حیا
و ایکاش
من هم بوسه ای به کتابی میسپردم ماندگار
 
۲:
 
"طلوع فردا"
 
"من ترا گزیده ام ای جان من"
 
و من ترا
اما مپرس که چرا
چون قلبم خواهد فشرد مثل مرغکی آزاده با بالهای شگفت بیتابی
در آن لبه ی دریچه روشن سوی صفا
با تو دوست داشتن را ز خود آموختم
و منزلت دلم را
که باید تحریمش کرد از کمرنگها، ز دورویان و رنگ رنگها
با تو پروانه خیالم پرها گشودند
در صفحات بیکرانه های نرم وجودت با التماس چو رفیق
که دست مهر خسته گی هایش را مرهم شوند
و سوز زلال و نابش در جسم تو
صرف یک داروی بی ریا
با تو احساسم لهجه عشق را آموخت
کناره هایش لمس زبان ترا خواستار شدند
عمقش راحت روان ترا خواستگار
تا احساسات مان
با همدیگر زی اند چو همآغوشی گلها در بهار
و با تو آرمان خفته ام چشم گشود
و رشد کرد
تا نهایت دیدی من در وقار هستی بی انتها
که دیگر ما مصؤنیم
با درایت کامل در صلح
با تنومندی آفتاب سحر
وآن طلوع فردا
 
۳:
زمستان
 
زمستان سردی را محکم گرفته
سوداء هستیش را غم گرفته
ز رمز همنشینی با سپیدی
ز رنگهای بهاری زعم گرفته
نبیند جز بلورین قطعهء یخ
که نقش سِر دل آرم گرفته
تا چشمش چلچراغ اشعه شب
ناهید را پرده ی آزرم گرفته
گلاب را ز آسیب مست سردی
به رخسارش حریری شرم گرفته
محبت با سکوتش باغچه ها را
در عمق منزلت ز رحم گرفته
زمستان رنگ و تصویر بهار را
در آغوش با امیدی، نرم گرفته
 
۴:
اولین ها درعشق
 
اگر عشق طلبی
خواهی سوخت
سوزشی چو آن
اولین نگاه
اولین حرف
اولین لمس
اولین راز
اولین پیچیدگی
اولین تحیر
اولین خنده
اولین رضایت
اولین خمار
اولین بوسه
اولین چرخش
اولین التجاء
اولین رعشه
اولین آه
و بالاخره بآن اولین بیتابی در لای یک تنی روح ناپیدا
در امتداد پوست هردو
به زرنگی قطره ها

تقدیم به شیرین گرامی

 

چادر شبگون

شهلا لطیفی 

آن زن را مبینم با عطوفت

که پوست و رنگش را

در حوادث روزگار باخته است

دستانش از گرمی و سردی کاشانه اش خشکیده اند

گیسوانش پرپر

ز تنگنای چادر شبگونش

با وقار آویخته اند

دیدگانش در آبگینه نقض شدهء روح

که هر قطره اش داغتر از تنفس آن مرد پهلویش است در بستر اجباری روزگار

طراوت باخته اند

اندامش در خود فرورفته است چو نخل آسیب دیده ی با دست طغیان

و قلب و حواسش که چه سرد، چو ژاله های طوفان یک بهار

لیکن آن زن همیش چنین نبوده است

اکنون

رنگش- پوستش -حسش- قلبش- دیدش

و هم آن روحش

انقباض کرده اند در خم و کناره های از اندامش با تزلزل

شکنجه

ذلت

غصه

تهمت

با دلهره

از ناکامی

ز غیبت

و با خودگذریها و قربانی ها

در ته ی اشکهای شبانگاهی

و هم در لای آن اصلیتش که هنوز هم چه گرم است

با خیالات کودکی

بشاشیت خفته

خنده های مقید

اعتماد به فردا

با تجلی روزهای بلوغ و جوانی در پهلو

که متانت در افکار را با خود توشه داشته است

و اشعه آرمان را در نگاهش قبضه

و تا هنوز هم در بحبوحه خسته گی های جسم و روحش

و در میان قلب زخمی و دولایش

با ترس و بیم

آن اشعه میدرخشد

اشعه آرمان معصومانه
 
 

اشعارم تقدیم شما بانو شیرین گرامی به امید شادابیت تان

سپاس فراوان ازهدیه بی نهایت زیبا وناب بانوی پرافتخارشهلا لطیفی.
 
 
 
 
 
 
 

No comments: