آوای زنان افغانستان

آوای زنان افغانستان

Saturday, January 18, 2014

بدورد " خجند " ، بدرود " دوشنبه " ، بدرود تاجیکستان

درویش دریادلی
هنگام رفتن است . از این جا ، از این دیار عاشقی و دلبری و ساده گی و پاکدلی ، می روم . دوشبنه و خجند را می گذارم ، این همه آدم های ناب ، این همه شهد و شکر و قند را می گذارم ، می روم .






دلم در " اشت " می ماند . دلم در " پانقاز " و " ایسفره " ، در کوه و دره ، در راه ، در هر گوشۀ آن دشت می ماند . اما خودم نمی مانم ، می روم .
از این جا رفتن ، برای من ، دشوار ِ دشوار است . آمدم ، در دور ترین روستاها ، با مردمم ، در خانه های شان ، در تخت های کنج حویلی شان ، در باغ های زرد آلو ، نشستم و خوردم و گفتم و خفتم . کوچه ها را گشتم ، پسکوچه ها را گشتم ، پای پیاده رفتم ، نه کشی بود ، نه فشی . بیخی درویشانه ، خاکسارانه ، بی فیشن ، بی درشن ، بی سامانه ، خانه به خانه ، گشتم . با مردمم بودم ، ماهی در آب .
مهربانی ، چه بگویم که به چه پیمانه بود ؟ باورش نخواهید کرد . من آدم مهمی نیستم ، نه زر دارم ، نه زور دارم ، نه قدرت و مقام و منصب . اما ، یک دل دارم ، دلی که برای همین مردم ، برای همین خوب ترین مردم ، برای تاجیکانم ، می تپد . شاید صدای تپش این دل را شنیده اند که این همه مهر و محبت و نوازش می دهند .
کار من ، سخن گفتن است، گپ زدن . از تاجیک ، از رنج هایش ، از محرومیت هایش ، از نابسامانی هایش ، از پراگنده گی و پاشانی و پریشانی هایش و ... این که چه کنیم که این مردم ، این ملت خوب ، به همبستگی ، به یکپارچگی ، به اقتدار و سر افرازی برسد . همین سخن ، همین درد مشترک ، همین اندیشیدن به سرگذشت و سرنوشت تاجیکان است که مرا با مردمم پیوند می دهد و این همه نوازش و مهربانی را نصیبم می گرداند.
با سنگ و چوب دیدم ، با بسیار آدم های خوب دیدم ، ده به ده ، شهر به شهر ، رفتم و با مردم سخن گفتم . یک پیام داشتم : ما تاجیک ها باید متحد شویم !
نیامده بودم که این جا " استراحت " کنم . نیامده بودم که این جا باده گساری کنم ، عیاشی کنم ، خوشگذرانی کنم . نیامده بودم که پسربازی و دختربازی و هزار پدر لعنتی دیگر کنم . آمده بودم که مردمم را ببینم ، همرای شان بنشینم ، با آن ها سخن گویم و پیام انسانی و ملی خودم را به گوش شان برسانم . همین کار را کردم و خدا را شکر که از هر لحظه ای بودنم در این کشور ، حد اکثر استفاده را کردم . روزی نبود که با چندین نفر ، در چندین جای قرار برای دیدار نداشته باشم . از صبح زود ، تا دیرگاۀ شب ، در دید و باز دید ها و همسخنی ها گذشت . چه انسان های خوب ، چه انسان های دانشمند ، چه انسان های با درد و با احساس و با اندیشه را که دیدم و شناختم و همرای شان دوست شدم و دوستی های قدیم را محکمتر و استوار تر ساختم .
حالا که وقت رفتن است ، جامه دان را بستم . ساعت سه نیمه شب است . پرواز ما ساعت هفت صبح می باشد . به من گفتند که باید دو ساعت پیش از پرواز در فرودگاه باشم . منتظر تاکسی هستم که بیاید . قرار است ساعت چهار ونیم صبح از خانه بیرون شوم . خواستم از موقع استفاده کنم و این یادداشت را بنویسم .
نخواستم کسی را زحمت بدهم ، دوستان بسیار اصرار کردند که حتمن مرا تا میدان همراهی می کنند و به گفته خود شان مرا " گسیل " باید کنند ، گفتم نه ، هیچ لازم نیست که در نیمه شب کسی دیگری به عذاب شود . تنها خودم در تاکسی می نشینم و به فرودگاه می روم .
احساس عجیبی دارم . دل کندن از این جا خیلی دشوار است . من یک لحظه هم به این فکر نبوده ام که در این سرزمین " بیگانه " و " خارجی " می باشم . برای من ، وطن ، میهن و خاکم همه سرزمین های تاجیکان است. برای من ، مرز های تحمیلی و ناخواسته ای استعمار ساخته ، مقدس نیستند . سرزمین های تاجیک ، سرزمین های من اند . تمامی ایران تاریخی و خراسان بزرگ خاک و سرزمین و میهن من می باشد . از همین خاطر ، هیچگاهی در این جا خودم را غریبه احساس نکردم .
واپسین شب را ، همین شبی که اکنون در پایانش هستم ، از هفت شب تا ساعت یازده و نیم ، در خانۀ یکی از دوستان دانشمند ، با جمعی از یاران بودم که در آن میان دو پسر و یک نبیرۀ ( نواسه ) زنده یاد محمد جان شکوری نیز حضور داشتند . از ماسکو آمده بودند . شب خوب و به یاد ماندنی بود . یکی از قهرمانان و شخصیت های دلخواه و دوست داشتنی برای من ، کسی که ازش بسیار خوانده و آموخته ام ، جاویدان یاد " محمد جان شکوری " می باشد. خیلی آرزو داشتم که یکبار او را از نزدیک ببینم ،اما بخت به من یاری نکرد و آن مرد بزرگ سال گذشته چشم از جهان بست . از دیدن فرزندان دانشمندش بسیار خوشحال شدم . این برای من خیلی سنگین ، خیلی شکستگی آور ، خیلی غافلگیر کننده بود ، وقتی در هنگام خدا حافظی ، " رستم " شکوری برایم گفت : تمام شب ، وقتی شما سخن می گفتید ، من گمان می کردم پدرم نشسته است و گپ می زند ، همان احساس ، همان گپ ها ، همان درد ها را که وی بیان می کرد ، شما هم بیان کردید.
اتفاقا ، یک روز پیش ، من به یکی از دوستانم ، در میان گپ های دیگر ، از زنده یاد محمد جان شکوری یاد کردم و برایش گفتم که : این اندوه ، این غم بیکرانی که به خاطر از دست رفتن سمرقند و بخارا در جان و دل من موج می زند ، این را من از محمد جان شکوری گرفته ام . وقتی او از سمرقند و بخارا می نوشت و می گفت ، من میخواندم و می شنیدم ، می گریستم. حالا هم ، یکی از بزرگترین غم های دل من ، غم از دست دادن سمرقند و بخارا است . یک حس عاطفی قوی و عجیبی مرا به شکوری بزرگ پیوند می زند .
چند دقیقه مانده است به آمدن تاکسی و رفتن به سوی فرودگاه . بهتر است که نوشتن را بس کنم . کمپیوترم را ببندم و آماده شوم . دلم تنگ است ، خودم را به زور وا میدارم به رفتن . سه هفته ، به چه شتاب گذشت و تمام شد . بدرود خجند ، بدرود دوشنبه ، بدرود تاجیکستان !
نمی دانم که آیا باز هم روزی به این سرزمین دلربا برمی گردم یا نه ؟
 
 
 
 
 

No comments: