عبدالشهید
ثاقب
یادم آمد که مدنیتِ گذشتة ما نه مدنیت رابعهپرور، بل رابعهکُش است. یادم
آمد که رابعهها را نیاکانما نپروردند، بل کشتند. مدنیت تاریخی ما رابعهکُش بود.
حتا همین ادبیات فارسی را که گشنبیخاش میخوانیم، رابعهکُش بود. اصلاً رابعه را
همین ادبیاتِما کشت و تا امروز میکشد.
دیروز فرصتی میسر شد تا با عبدالجبار آریایی، رییس تلویزیون میترا، کاوه جبران، شاعرو نویسنده، عبدالعلی فایق، نویسنده و فعال جامعة مدنی، سری به بلخ بزنیم و در ترازوی آثار باقیمانده از مدنیت گذشتة بلخ، وضعیت امروزمان را سبک و سنگین کنیم.
دیروز فرصتی میسر شد تا با عبدالجبار آریایی، رییس تلویزیون میترا، کاوه جبران، شاعرو نویسنده، عبدالعلی فایق، نویسنده و فعال جامعة مدنی، سری به بلخ بزنیم و در ترازوی آثار باقیمانده از مدنیت گذشتة بلخ، وضعیت امروزمان را سبک و سنگین کنیم.
از خانهی مولانا آغاز کردیم، به بالاحصار بلخ رفتیم و از آنجا به زیارت مقبرة رابعة بلخی آمدیم. مقبرة رابعة بلخی در حال ترمیم است. چهارطرفش را با پلاستیک پوشاندهاند تا از گزند باد و باران در امان باشد. چندی پیش وقتی به آنجا رفته بودم، آرامگاه رابعه را متروک و مهجور یافته و محزون و غمگین احساس کرده بودم، اما اینبار وقتی آثار بازسازی را دیدم، احساس خرسندی کرده و حتا لحظهای احساس کردم که رابعة بلخی از درون آرامگاه خود خُرسند به نظر میرسد.
رابعة بلخی یکی از بانوان فرهیختهی مدنیت زبان فارسی است. هرفارسیزبانی که در کنار آرامگاه او بایستد و یا نامش را بشنود، به گذشتة نه چندان طلایی تمدن فارسی میبالد و احساس غرور میکند. آخر چه کسی میتواند عظمت و شجاعت و فرهیختگی رابعه را نادیده بگیرد؟! هیچ کسی.
در کنار آرامگاه رابعة بلخی، همین غرور برای من نیز دست داد. با خود گفتم که فارسی زبانان منطقه، روزگاری چنین بانویی را در دامنشان پروردهاند. به ادبیات گشنبیخ فارسی بالیدم که روزگاری چنین شاعری را به بشریت تقدیم کرده است. در کنار آرامگاه رابعة بلخی همچنان مبهوت ایستاده بودم که اندیشهای در ذهنم جوانه زد و غرور کاذبم را به نقد کشید.
شاید این روح رابعة بلخی بود که مرا به اندیشیدن وادار کرد. شاید حضور معنوی او بود که مرا متوجه ساخت تا به قاتلانش افتخار نکنم.
یکباره یادم آمد که مدنیتِ گذشتة ما نه مدنیت رابعهپرور، بل رابعهکُش است. یادم آمد که رابعهها را نیاکانما نپروردند، بل کشتند. مدنیت تاریخی ما رابعهکُش بود. حتا همین ادبیات فارسی را که گشنبیخاش میخوانیم، رابعهکُش بود. اصلاً رابعه را همین ادبیاتِما کشت و تا امروز میکشد.
ادبیات فارسی، ادبیات زنستیز است. روحیة زنستیزی در ادبیات ما، از ادبیات فولکور و عامیانهی ما گرفته تا مثنوی معنوی مولانا جلالالدینمحمد بلخی، به شدت حضور دارد. در ادبیات فولکلور ما اگر «زن» را «بزن» تعریف میکند، در مثنوی معنوی مولوی آن را عامل انحطاط روحی و اخلاقی بشریت میخوانند:
روح را از عرش آرد در حطیم
لاجرم کید زنان باشد عظیم
اول و آخر هبوط من ز زن
چونک بودم روح و چون گشتم بدن
ادبیات فارسیما دیروز اگر کشتن رابعه را توجیه کرد، امروزه بریدن لب و بینی ستاره را در هرات توجیه میکند. ما رسم لب بریدن و کشتن و لت و کوب کردن زنان را از نیاکان نه چندان متمدنمان آموختیم. ما رسم لب بریدن و خشونتکردن را از نیاکان ادیب و شاعرمان آموختیم. چهرة نیاکانما، آن چهرة معصومی نیست که برای ما نوشتهاند، بل زشتیهایی هم دارد.
نباید یکسره دست به ستایش زد، باید برخورد نقادانه کرد. باید از شر «حکومت گذشتگان»، رسم و آئینهای زنستیزانة آنها نجات پیدا کرد. اصلاً فایدة خواندن تاریخ نیز همین است.
پلام، مورخ انگلیسی، فایدة تاریخ را رهایی از شر سالاری گذشتگان و از چنگ حکومت مردگان تعریف میکند.
No comments:
Post a Comment