آوای زنان افغانستان

آوای زنان افغانستان

Friday, January 24, 2014

:داستان واقعی

قصه ای واقعی یک دختر افغانی این داستان به قلم خود این دختر افغانی نوشته شده ، شاید از خواندنش زندگی رقت بار در افغانستان را بیشتر احساس کنید. اسم من مریم است ...بنت عبدالرحمن باشنده ای ولایت غور ولسوالی ساغر. ۲۰ سال عمر دارم.
 
 
می خواهم قصه واقعی از سرنوشت زندگی خودم را به عنوان یک دختر افغانستانی به گوش تمام جهانیان برسانم که در آینده هیچ دختر افغانستانی از حق و حقوق خود بی بهره نماند. من ۱۳ ساله صنف ۵ مکتب به فکر درس و تعلیم خود بودم که در آینده یک داکتر ورزیده در ولایت خود که نیاز مبرم مردم ما می باشد باشم. البته در این زمان از طرف فامیل پدرم برایم خواستگاری آمده بودند که خودم در جریان نبودم. بدون رضایت خودم خانواده ام تصمیم گرفتند که من را نامزد کنند که خودم اصلا رضایت نداشتم. هر چند که التماس کردم که من به درس و تعلیم ام ادامه دهم تا این که به سن قانونی برسم که در آن زمان تصمیم ازدواج خواهد گرفتم ولی هیچ به گوش فامیل نرفت. ناچار پیش کاکایم رفتم که شاید پدرم به حرف های او گوش دهد که متاسفانه کاکایم به حرف هایم خنده زده گفت: این تصمیم از فامیل است نه از تو، تو حق نداری تصمیم بگیری و چند حرف دیگر هم زد که اشک هایم جاری شد. از اینجا نا امید شدم رفتم خانه مامایم و به زاری افتادم که هیچ مفید واقع نشد و کسی به ناله هایم اعتنا نکرد. بدبختانه پدر و مادر ظالم ام با آن همه ناله ها و زاری هایم که به ضرر فامیل هم نبود تا به سن قانونی برسم من را نامزد کردند و من بدون درگاه الهی دیگر راه چاره ای نداشتم و همیشه دوچشمانم پر از اشک بود. من با یک شخص به نام غوث الدین که ۳۵ سال داشت انجام گرفت. من آرزو داشتم که همسر آینده ام با سواد باشد که متاسفانه عوث الدین بی سواد بود. به مدت ۲ سال نامزد بودیم چون قرار این بود که تا صنف ۱۲ را تمام نکنم عروسی نمی کنیم که این شرط را خانواده شوهرم نیز قبول کرده بودند البته ظاهری نه باطنی. در یکی از شب ها ی دوران نامزدی برایم تابلیت خواب داده بودند که این یک امر غیر قانونی بوده و تجاوز به شمار می رود. اما آنها اینکار را کردند. بعد از گذشت چند ماه من بدبخت حامله شدم که از این حمل خانواده ام را مقصر می دانستم چون همرایم با خشونت برخورد می کردند. بعد از سپری شدن ۷ ماه از حمل دو فامیل تصمیم گرفتند که عروسی کنیم که نه تنها خوشبین نبودم بلکه بکلی رضایت نداشتم چون بغض سنگینی بخاطر کار ناجایزی که در حقم صورت گرفته بود در دلم گره خورده بود. ناگفته نماند که چندین بار دست به خودکشی زدم که از این عروسی خلاص شوم اما موفق نشدم. بلاخره عروسی ما شد و من به خانه بخت (خانه جدید) رفتم. از این که قلبم باری سنگینی را حمل می کرد و نمی توانستم زیاد تحمل کنم بعد از چند روز گذشت عروسیمان شوهرم من را لت و کوب کرد که در اثر آن ولادت قبل از وقت کردم. بعد از ولادت خشونت آمیز بسیار حالم بد شده بود و همچنان بعد از چند ساعت ولادت طفلی از جنس پسر او را از دست دادم (طفل مرد). البته خانه ما نزدیک شفاخانه ولایتی در مرکز ولایت بود ولی این خانواده سنگ دل که هیچ رحمی بدل نداشند من را به شفاخانه انتقال ندادند. مشکلات به حدی را که در این ولادت تجربه کردم بار دلم را سنگین تر ساخت. بر علاوه این همه شوهرم من را نمی گذاشت که به خانه پدرم بروم و مدت ها شده بود که پدر مادرم را ندیده بودم. موبایل هم نداشتم و حتی مانع صحبت کردن با آنها می شد. با این همه ظلم باز هم تحمل می کردم و با آنها خوبی می کردم تا شاید دل شوهرم را بعد از ولادت به دست آوردم تا اجازه دهد که درسم را ادامه دهم ولی هیچ جواب مثبت از آنها نمی شنیدم. همه آنها یک فکر و مفکوره داشتند و رفتن زن به مکتب و درس خواندن را غیر ضروری می دانستند. شوهرم از صبح تا شام پشت دهقانی میرفت و دروازه خانه برویم قفل می زد که مبادا کسی از فامیلم را ببینم. مدت یک سال همی قسم زندگی را سپری کردم و سروصدا ها و لت وکوب های شوهرم همیشه و همچنان ادامه داشت. فقط دلیل این همه این بود که من می خواستم مکتب بروم و درس بخوانم. من قول داده بودم که از زندگی با او خوشم اما اجازه دهد که ادامه تحصیل کنم ولی او قبول نمی کرد. در یکی از روزهای تابستانی در حالی که تمام بدنم سرخ و کبود بود تمام کارهای خانه را به درستی انجام دادم و فردای آن روز ساعت ۸ صبح هنگامی که شوهرم پشت کار بود از دیوار خودم را انداختم و از خانه فرار کردم. خود را به دریای هریرود رساندم و از دریا تیر شدم. چون جایی نداشتم رفتم خانه پدرم. در آنجا به مادرم مجبور به التماس شدم که لطفا مرا ازین زندگانی نجات دهند. وقتی که پدر و مادرم به بدن سیاه و کبودم دیدن تصمیم گرفتند که ما از هم جدا شویم. بلاخره از جنایی نفر تحقیقات آمد و وضعیتم را بررسی کردند. برای مدت سه ماه متواتر هر روز به جنایی دادستانی برو و بیا می کردم. من دوسیه دار شدم. وضعیتم بدتر از گذشته شده بود و از این که همه به فکر پول بودند نه به فکر حق و حق گویی. همیشه بدرگاه اله ناله می کردم که خدایا این چه زندگی است که نصیب من شده است. این جنجال ها زمانی خاتمه پیدا کرد که پدرم مجبور شد ۴ لک افغانی بپردازد. بعد از پرداخت این مبلغ من طلاق گرفتم و راحت راحت شدم و تصمیم به این شدم که دیگر هیچ گاهی عروسی نکنم و خدمتگزار پدر و مادر بی چاره ام که در زندگی شان یک دختر داشتند بپردازم. به ادامه تحصیل که آرزویم بود پرداختم. حالا هفت سال است که مصروف درس و خدمت به پدر و مادرم هستم. حالا صنف ۱۱ در لیسه سلطان راضیه عوری بوده کورس های آمادگی کنکور را نیز تعقیب می کنم. فامیلم خیلی خوشحال و پشیمان از گذشته هستند.
 
 
 
 

No comments: