قصه واقعی:
زماني كه از بهترين دوره هاي عمرم محسوب مي شد محصل
زماني كه از بهترين دوره هاي عمرم محسوب مي شد محصل
در رشته روانشناسی بودم، سه خواهر داشتم که یکی از آنها در مكتب بود و دوي ديگر هم تازه مكتب را تمام كرده و شامل انستيتوت شده بودند،
پدرم مردي با عزت و آبروي بود و دكان خورده فروشي كوچكي داشت كه از بام تا شام در آن كار مي كرد و از عرق جبینش پول به دست ميآورد و مصارف خانه و تحصیلات ما را مي پرداخت.او همواره به من افتخار مي كرد و به خواهران خوردترم مي گفت كه از میان همه دخترانم، فيروزه یک دختر استثنایی، بسیار باهوش و زرنگ و نیز خوش مشرب و خوش اخلاق است.من هم زياد به خود ميباليدم و مي ديدم كه همصنفي هايم برای دوستی و نزديك شدن با من با هم رقابت میکردند، اما افسوس كه مدت اين همه خوش ها و غرورم بسيار كوتاه بود...
روزی از روزها که پس از پایان درس از پوهنتون خارج میشدم، ناگهان جوانی زیبا رو با قامتی رعنا و لباسی برازنده روبرویم سبز شد، چنان به من خیره شده بود که گویا سال هاست، مرا میشناسد! با بیتوجهی به راهم ادامه دادم، اما جوان رها كردني نبود و قدم زنان پشت سرم حرکت میکرد، يكبار كه نزديكم رسيد، با صدایی آرام و کودکانه گفت:" به خدا دوستت دارم، عاشقت استم، مدت هاست به تو میاندیشم، ولي جرئت نكردم برايت اظهار محبت كنم. میخواهم با تو ازدواج کنم! دو سال است شیفته اخلاق و خلق و خويت شدهام!"
به سرعتم افزودم، قدم هایم میلرزیدند و عرق از پیشانیام سرازیر شده بود، زيرا تا آن وقت با چنین صحنهای مواجه نشده بودم، هراسان به خانه رسیدم و آن شب تا صبح صحنهای را که اتفاق افتاده بود، با خود مرور میکردم. دم صبح انديشه در مورد او را بيهوده تلقي كرده خوابيدم. روز بعد هنگام خروج از پوهنتون دوباره او را دیدم…
درحالی که لبخندی زیبا بر لبانش نقش بسته بود، در مقابلم ایستاد و سخنان عاشقانه دیروزش را تکرار کرد. دوباره با بیتوجهی راه خانه را در پیش گرفتم، اما جوان رها كردني نبود. اين حركات بي معني او دو سه هفته ادامه داشت و من بي توجه به راهم ادامه مي دادم . نهایتاً يك روز نامهای به سویم انداخت و رفت…
او رفت و من متردد بودم نامه را بردارم یا نه؟ دستانم میلرزیدند، دلهره داشتم، پس از چند دقیقه کشمکش با درونم بالاخره نامه را برداشتم، به خانه رفتم و در فرصت مناسب آن را خواندم، نامهای مملو از جملات عاشقانه و همچنین حاوی معذرت خواهی بابت اعمال نسنجیده و مزاحمت هاي بيموردش، نامه را پاره کرده و دور انداختم.
دیری نگذشت که صدای زنگ تليفون را شنیدم، گوشی را برداشتم، خودش بود، میخواست بداند نامهاش را خواندهام یا نه، گفتم: اگر میخواهی پا از گلیمت فراتر بگذاری خانوادهام را خبر میکنم، و تيلفون را قطع کردم.
ساعتی نگذشته بود که بار دیگر تماس گرفت. قسم میخورد که هدفش پاک است و قصد ازدواج دارد، میگفت؛ بازمانده یک خانواده ثروتمند است و شاهزاده رؤیاهایم خواهد شد و برایم قصری بلورین خواهد ساخت.قلبم نرم شد و باب سخن را با او آغاز کردم...
روز ها به همين منوال گذشتند و من با سخن گفتن با او عادت كرده بودم و از حرف زدن با او خسته نمیشدم، همواره به تليفونم نگاه میکردم به امید اینکه صدای زنگش آرامم کند. پس از پایان وقت درس لحظههای طولانی منتظرش میماندم تا بلكه ببینمش، روزی از روزها که از پوهنتون خارج شدم ناگهان مفابلم سبز شد. از خوشحالی میخواستم پرواز کنم، او دقايقي با صميمت و مهرباني حرف زد و مودبانه رفت و دلم را با خودش برد.
روز هاي بعد سوار موترش شدم تا لحظات هواخوري و تفريح كرده و با هم حرف بزنیم. با گذشت روز همچنان عاشق و شیفتهاش شده بودم که هیچ ارادهای از خود نداشتم، تمام حرفهایش را باور داشتم به ویژه وقتی میگفت:" تو پری قصههای دوران كودكي ام هستی، و بی تو نمیتوانم زندگی کنم".با شنيدن حرف هايش چنان احساس خوشبختی میکردم كه گویی خوشبختتر از من دختري در دنیا نیست، اما عمر اين خوشبختي ها هم بسيار كوتاه بود، زيرا روزی از روزها که تاریکترین روز زندگیام بود، با آیندهام بازی کرد و رسوای کوی و برزنم ساخت. آن روز طبق معمول سوار موترش شدم تا كوچه ها و سرك هاي شهر را چكر بزنیم، اما او فريبم داد كه مرا متعجب مي سازد. من هم خاموشانه نشسته و هر چه فكر مي كردم چيزي به خاطرم نمي آمد كه او چه مي خواهد . آن روز مرا به خانهای برد كه ميزي با غذاي فوق العاده در آن گذاشته شده بود، با خوشي و شوخي و مزاج هاي دلنشين او نان خورديم و گفتیم و شنیدیم و خندیديم و ديگر نفهميدم.همينقدر مي دانستم كه شیطان مرا اسیر خود کرده و با عشق این جوان فریفته شده ام. تا به خود آمدم دیدم قربانی هوسرانیاش شدهام و گوهر پاکدامنیام را از دست دادهام!!وحشتزده فریاد زدم:" با من چه کردی.!؟"
با وارخطايي گفت:" آرام باش ما با هم ازدواج مي كنيم. به زودي مراسم عقد را برگزار مي كنيم."
دیوانهوار با هزار پيشماني و درد راهي خانه شد. پاهایم به زور تحملم میکردند، آتشی در درونم شعله میزد و دنیا در مقابل چشمانم تاريك شده بود، به شدت میگریستم، چنان روحیهام را باخته بودم که به ناچار پس از مدتی درس را رها کردم.هیچ یک از اعضای خانواده ام نمیدانستند که قصه چیست. پدرم بيچاره و خواهران دلسوزم فكر مي كردند، من مريض استم و تسلي ام ميدادند كه سال بعد باز درسم را ادامه دهم .
روزها یکی پس از دیگری میگذشت و از او خبري نبود. نه خانواده اش را به خانه ما آورد و نه تليفوني جوابم را مي داد تا اینکه روزی تليفونم زنگ زد. خودش بود!! گوشی را برداشتم، میگفت:" باید ببینمت."
خوشحال شدم، تصور کردم میخواهد مقدمات خواستگاری را فراهم کند.
به ملاقاتش رفتم، ولي در اولین لحظه با چهره ای عبوسش مواجه شدم. بلافاصله گفت:" به ازدواج فکر نکن!! میخواهم بدون هیچ قیدی با من زندگی کنی، همانگونه که من میخواهم!!"
ناخود آگاه سیلی محکمی به گونه اش نواخته گفتم:" ای پست فطرت فکر میکردم میخواهی اشتباهت را جبران کنی، اما میبینم خیلی رزيل هستی!"
گریان و با گفتن دهها فحش و ناسزا از موتر پیاده شدم. گفت: "یک لحظه صبر کن!"
ناگهان متوجه شدم یک كست ویديويي در دست دارد.
با لحنی موذیانه فریاد زد:" با این نوار نابودت میکنم!"
گفتم: "چیست؟"
گفت:" بیا با هم برویم خودت ببین!"
رفتم و فلم را تماشا کردم!! دنیا برسرم فرود آمد، تمام آنچه را كه من به خود نبودم و بین ما گذشته بود، با پست فطرتي و شيطان صفتي فلمبرداری کرده بود! فریاد زدم:"ای پست فطرت نامرد!"
باشيطنت و غرور بيجا گفت:" متاسفانه كمره مخفی همه چیز را ثبت کرده، بهتر است تسلیم شوی وگرنه نابودت میکنم!" به شدت گریه کردم و چون آبروی خانوادهام در میان بود به ناچار تسلیم شدم تا به خود آمدم اسیر دستانش شدم. او مرا از مردی به مرد دیگر پاس میداد و در مقابل آن پول هنگفتی دریافت میکرد و همينطور زندگیم به هرزگی کشید، در حالی که خانوادهام از همه جا بیخبر بودند.بدبختانه دیری نگذشت که فلم پخش شد و خبرش چون بمبی در شهر منفجر گرديد و قصه رسواییام سراسر شهر پیچید و يك روز هم همان كست به دست پسر كاكايم افتاد...
برای حفاظت از جانم از خانه گریخته و از دیدهها مخفی شدم. پس از مدتی فهمیدم که خانوادهام به شهر دیگر کوچ کردهاند تا بلکه این لکه ننگ را از پیشانی خود پاک کنند. ديگر قصه دختر هوشيار و خوش اخلاق پدرم نقل مجالس شده بود و فلم رسواییام ميان مردم هرزه دست به دست میشد و اين همه موضوعات مرا رنج مي داد. هزاران زخم ناسور در قلبم داشتم، ولي او با بي پروايي با من چون بازيچه اي بازی می كرد.سرانجام يك شب تصميم گرفتم انتقام بگیرم و روي همين هدف روزی از روزها که مست و بیخود بود، از فرصت استفاده کرده و با قساوت قلب چاقويي را در قلبش فرو بردم و به زندگی ابلیسیاش پایان دادم.بعد از آن حادثه هم بد بختي ام تمام نشد و با بيچارگي پشت میلههای زندان رفتم، اكنون خواری و ذلت را تحمل میکنم و به گذشتهء خود میاندیشم که چگونه نابودش کردم…به آن قصری که با شیشه ساختم غافل از اینکه با سنگی كوچكي شکسته خواهد شد.
هر وقت به یاد آن فلم می افتم، احساس میکنم دوربینها مرا زیر نظر دارند و خورد و خمير مي شوم. از همه بدتر اينكه يك روز در زندان خبر شدم كه پدرم با حسرت از دنیا رفته و تا آخرین لحظه زندگیش گفته:" فيروزه نمی بخشمت."سرگشت زندگي من سراپا عبرتی است برای تمام دختران جوان تا فریب سخنان زیبا وپیامهای عاشقانه جوانان شیطان صفت را نخورند.
محمد امین الجندی / ترجمه: عادل حیدری
روزی از روزها که پس از پایان درس از پوهنتون خارج میشدم، ناگهان جوانی زیبا رو با قامتی رعنا و لباسی برازنده روبرویم سبز شد، چنان به من خیره شده بود که گویا سال هاست، مرا میشناسد! با بیتوجهی به راهم ادامه دادم، اما جوان رها كردني نبود و قدم زنان پشت سرم حرکت میکرد، يكبار كه نزديكم رسيد، با صدایی آرام و کودکانه گفت:" به خدا دوستت دارم، عاشقت استم، مدت هاست به تو میاندیشم، ولي جرئت نكردم برايت اظهار محبت كنم. میخواهم با تو ازدواج کنم! دو سال است شیفته اخلاق و خلق و خويت شدهام!"
به سرعتم افزودم، قدم هایم میلرزیدند و عرق از پیشانیام سرازیر شده بود، زيرا تا آن وقت با چنین صحنهای مواجه نشده بودم، هراسان به خانه رسیدم و آن شب تا صبح صحنهای را که اتفاق افتاده بود، با خود مرور میکردم. دم صبح انديشه در مورد او را بيهوده تلقي كرده خوابيدم. روز بعد هنگام خروج از پوهنتون دوباره او را دیدم…
درحالی که لبخندی زیبا بر لبانش نقش بسته بود، در مقابلم ایستاد و سخنان عاشقانه دیروزش را تکرار کرد. دوباره با بیتوجهی راه خانه را در پیش گرفتم، اما جوان رها كردني نبود. اين حركات بي معني او دو سه هفته ادامه داشت و من بي توجه به راهم ادامه مي دادم . نهایتاً يك روز نامهای به سویم انداخت و رفت…
او رفت و من متردد بودم نامه را بردارم یا نه؟ دستانم میلرزیدند، دلهره داشتم، پس از چند دقیقه کشمکش با درونم بالاخره نامه را برداشتم، به خانه رفتم و در فرصت مناسب آن را خواندم، نامهای مملو از جملات عاشقانه و همچنین حاوی معذرت خواهی بابت اعمال نسنجیده و مزاحمت هاي بيموردش، نامه را پاره کرده و دور انداختم.
دیری نگذشت که صدای زنگ تليفون را شنیدم، گوشی را برداشتم، خودش بود، میخواست بداند نامهاش را خواندهام یا نه، گفتم: اگر میخواهی پا از گلیمت فراتر بگذاری خانوادهام را خبر میکنم، و تيلفون را قطع کردم.
ساعتی نگذشته بود که بار دیگر تماس گرفت. قسم میخورد که هدفش پاک است و قصد ازدواج دارد، میگفت؛ بازمانده یک خانواده ثروتمند است و شاهزاده رؤیاهایم خواهد شد و برایم قصری بلورین خواهد ساخت.قلبم نرم شد و باب سخن را با او آغاز کردم...
روز ها به همين منوال گذشتند و من با سخن گفتن با او عادت كرده بودم و از حرف زدن با او خسته نمیشدم، همواره به تليفونم نگاه میکردم به امید اینکه صدای زنگش آرامم کند. پس از پایان وقت درس لحظههای طولانی منتظرش میماندم تا بلكه ببینمش، روزی از روزها که از پوهنتون خارج شدم ناگهان مفابلم سبز شد. از خوشحالی میخواستم پرواز کنم، او دقايقي با صميمت و مهرباني حرف زد و مودبانه رفت و دلم را با خودش برد.
روز هاي بعد سوار موترش شدم تا لحظات هواخوري و تفريح كرده و با هم حرف بزنیم. با گذشت روز همچنان عاشق و شیفتهاش شده بودم که هیچ ارادهای از خود نداشتم، تمام حرفهایش را باور داشتم به ویژه وقتی میگفت:" تو پری قصههای دوران كودكي ام هستی، و بی تو نمیتوانم زندگی کنم".با شنيدن حرف هايش چنان احساس خوشبختی میکردم كه گویی خوشبختتر از من دختري در دنیا نیست، اما عمر اين خوشبختي ها هم بسيار كوتاه بود، زيرا روزی از روزها که تاریکترین روز زندگیام بود، با آیندهام بازی کرد و رسوای کوی و برزنم ساخت. آن روز طبق معمول سوار موترش شدم تا كوچه ها و سرك هاي شهر را چكر بزنیم، اما او فريبم داد كه مرا متعجب مي سازد. من هم خاموشانه نشسته و هر چه فكر مي كردم چيزي به خاطرم نمي آمد كه او چه مي خواهد . آن روز مرا به خانهای برد كه ميزي با غذاي فوق العاده در آن گذاشته شده بود، با خوشي و شوخي و مزاج هاي دلنشين او نان خورديم و گفتیم و شنیدیم و خندیديم و ديگر نفهميدم.همينقدر مي دانستم كه شیطان مرا اسیر خود کرده و با عشق این جوان فریفته شده ام. تا به خود آمدم دیدم قربانی هوسرانیاش شدهام و گوهر پاکدامنیام را از دست دادهام!!وحشتزده فریاد زدم:" با من چه کردی.!؟"
با وارخطايي گفت:" آرام باش ما با هم ازدواج مي كنيم. به زودي مراسم عقد را برگزار مي كنيم."
دیوانهوار با هزار پيشماني و درد راهي خانه شد. پاهایم به زور تحملم میکردند، آتشی در درونم شعله میزد و دنیا در مقابل چشمانم تاريك شده بود، به شدت میگریستم، چنان روحیهام را باخته بودم که به ناچار پس از مدتی درس را رها کردم.هیچ یک از اعضای خانواده ام نمیدانستند که قصه چیست. پدرم بيچاره و خواهران دلسوزم فكر مي كردند، من مريض استم و تسلي ام ميدادند كه سال بعد باز درسم را ادامه دهم .
روزها یکی پس از دیگری میگذشت و از او خبري نبود. نه خانواده اش را به خانه ما آورد و نه تليفوني جوابم را مي داد تا اینکه روزی تليفونم زنگ زد. خودش بود!! گوشی را برداشتم، میگفت:" باید ببینمت."
خوشحال شدم، تصور کردم میخواهد مقدمات خواستگاری را فراهم کند.
به ملاقاتش رفتم، ولي در اولین لحظه با چهره ای عبوسش مواجه شدم. بلافاصله گفت:" به ازدواج فکر نکن!! میخواهم بدون هیچ قیدی با من زندگی کنی، همانگونه که من میخواهم!!"
ناخود آگاه سیلی محکمی به گونه اش نواخته گفتم:" ای پست فطرت فکر میکردم میخواهی اشتباهت را جبران کنی، اما میبینم خیلی رزيل هستی!"
گریان و با گفتن دهها فحش و ناسزا از موتر پیاده شدم. گفت: "یک لحظه صبر کن!"
ناگهان متوجه شدم یک كست ویديويي در دست دارد.
با لحنی موذیانه فریاد زد:" با این نوار نابودت میکنم!"
گفتم: "چیست؟"
گفت:" بیا با هم برویم خودت ببین!"
رفتم و فلم را تماشا کردم!! دنیا برسرم فرود آمد، تمام آنچه را كه من به خود نبودم و بین ما گذشته بود، با پست فطرتي و شيطان صفتي فلمبرداری کرده بود! فریاد زدم:"ای پست فطرت نامرد!"
باشيطنت و غرور بيجا گفت:" متاسفانه كمره مخفی همه چیز را ثبت کرده، بهتر است تسلیم شوی وگرنه نابودت میکنم!" به شدت گریه کردم و چون آبروی خانوادهام در میان بود به ناچار تسلیم شدم تا به خود آمدم اسیر دستانش شدم. او مرا از مردی به مرد دیگر پاس میداد و در مقابل آن پول هنگفتی دریافت میکرد و همينطور زندگیم به هرزگی کشید، در حالی که خانوادهام از همه جا بیخبر بودند.بدبختانه دیری نگذشت که فلم پخش شد و خبرش چون بمبی در شهر منفجر گرديد و قصه رسواییام سراسر شهر پیچید و يك روز هم همان كست به دست پسر كاكايم افتاد...
برای حفاظت از جانم از خانه گریخته و از دیدهها مخفی شدم. پس از مدتی فهمیدم که خانوادهام به شهر دیگر کوچ کردهاند تا بلکه این لکه ننگ را از پیشانی خود پاک کنند. ديگر قصه دختر هوشيار و خوش اخلاق پدرم نقل مجالس شده بود و فلم رسواییام ميان مردم هرزه دست به دست میشد و اين همه موضوعات مرا رنج مي داد. هزاران زخم ناسور در قلبم داشتم، ولي او با بي پروايي با من چون بازيچه اي بازی می كرد.سرانجام يك شب تصميم گرفتم انتقام بگیرم و روي همين هدف روزی از روزها که مست و بیخود بود، از فرصت استفاده کرده و با قساوت قلب چاقويي را در قلبش فرو بردم و به زندگی ابلیسیاش پایان دادم.بعد از آن حادثه هم بد بختي ام تمام نشد و با بيچارگي پشت میلههای زندان رفتم، اكنون خواری و ذلت را تحمل میکنم و به گذشتهء خود میاندیشم که چگونه نابودش کردم…به آن قصری که با شیشه ساختم غافل از اینکه با سنگی كوچكي شکسته خواهد شد.
هر وقت به یاد آن فلم می افتم، احساس میکنم دوربینها مرا زیر نظر دارند و خورد و خمير مي شوم. از همه بدتر اينكه يك روز در زندان خبر شدم كه پدرم با حسرت از دنیا رفته و تا آخرین لحظه زندگیش گفته:" فيروزه نمی بخشمت."سرگشت زندگي من سراپا عبرتی است برای تمام دختران جوان تا فریب سخنان زیبا وپیامهای عاشقانه جوانان شیطان صفت را نخورند.
محمد امین الجندی / ترجمه: عادل حیدری
No comments:
Post a Comment