معلم
می زند پهلو به کاخ عرش دل آموزگار گوهر یکتای دانش را بود پروردگار
در دبستان نیست هر گزازشرافت رنگ و بو تا نگیرد طفل مکتب دامن استاد کار
زنگ جهل از صفحه ی دل می زداید بانفس در نفس دارد چو جام باده علم روزگار
آنکه می نازد که پروازش به کیهان میرسد سر فرو برده ست در پای معلم بار بار
صــیقل آیینه ی اسکندر طفل خبیر درضمیرش همچوجام جم کشدنقش ونگار
در شبستان حرم افــروخت شمع معـرفت میزند بر خرمن نادانی از آتش شرار