قسمت یازدهم
محشر
نویسنده: بشیراحمد غزالی ازولایت بغلان
مریم نا ا منی های روز را بها نه آورد که آد م کشی زیا د است ووضعیت امنیتی خراب او نپذ یرفت وبازهم اصرارکرد تا اورا بیا ورند
ومن بنا چا رگفتم میروم ومیگویم که بیا یند ولی درین نیمه شب آمدن آ نها خوب نیست
ازجا بلند شدم وبه مریم فهما ند م که نزد شهلا که درآشپز خا نه بود میروم وگفتم تا آمدنم
با ید کمیل ازخا نه خارج نشود ومریم هم برای اینکه کمیل بیرون نرود آ بی گرم کرد وبه او گفت حمام کند.همه اهل مجلس بشد ت در تلا ش آن بود ند تا کمیل از هیچ چیزی آگاه نشود
درهرحا لی کمیل رفت حما م ومن رفتم بسراغ شهلا
د ید م سرش را بحا لت بدی روی زمین گذاشته وزار زار میگرید ونبیله هم که درکنا رش نشسته ووحشت سرا پا یش را گرفته بود د ست نوازشی برسرورویش میکشید ومیگفت
شهلا راهی بسنج که همه بربا د میشوند
واوکه به سختی میتوا نست حرف بزند بد یوار تکیه زد و گفت:
آه کمیل که بربا د شد م چرا دیرکردی اکنون چه علاج کنم چه خاکی برسرم کنم
چه بگویم که چه شد
توچه میدانی که برسرم چه آوردند
بازهم سرش را برخاک نها د وآنقد رنا له کرد که همه برایش گریستیم
راستی اوهم د یوانۀ د یدار کمیل بود ولی ازا ینکه دیگر راه بسوی اوند ا شت خودرا
تباه وبربا د مید ید.
نبیله که هموا ره با عذ ر وزاری به تسلا یش میپرداخت زاری کنا ن گفت:
شهلا این تقد یرخد ا بود که چنین شد ولی تونبا ید خود را ازد ست بدهی همت داشته با ش
شا ید راهی برای نجا تت پیدا شود
وشهلا که در ست وضعیت غرق شد ۀ را د ا شت گفت :
نه راه نجا تی برایم نیست وطوفا نی که د ر راه هست بربا د م میکند
د لم برای خود م میسوزد که چرا شهلا هستم واگرحشمت میبودم امروزچنین روزی
برسرم نمیآ مد
چرا هیچ د لی بحا لم نسوخت وهیچ کسی ما نع زور گو ئی حشمت نشد
چرا نخوا ستند قبو ل کنند که من هم انسا نم وما نند ا نسا نهای دیگردارای قلب وروح
چرا خیا ل کرد ند که سنگم ومیتوانم همه سختی ها ی د نیا را تحمل کنم
حتما برا ی اینکه د خترم و از جنس مجبور ترین موجودا ت د نیا
خواهر!
حا لا اگر بمیرم یا بما نم هیچ کسی آ نها ی را که د ستم را بزور بد ستان حشمت سپردند ملامت نمیداند زیرا د خترم وما نند متاع بر سر با زا ر
متاعیکه میخرندو میفروشند وبمیراث میبرند
فقط جرمم همینست که شهلا هستم ونه حشمت
اگر حشمت میبودم وچنین ظلمی برسرم میشد امروز زند گی بسیا ری ها تلخ وتا ر
میگرد ید برای ا ینکه حشمتها شاها ن این دنیا ا ند وشهلاها کنیزا ن آ نا ن
اینجا شهلا ها ا ند که با ید یکا یک آرزو های خودرا بگور ببرند تا حشمت ها به آرزویها ی شا ن برسند.
اینجا حشمت ها ا ند که حق دارند برسراسرکشور وجود شهلا ها حکم برانند وکسی برآنها خورده نگیرد
اینجا شهلا ها ا ند که با ید هرچه برسر شا ن بیآ ید عاجزانه بپذ یرند وخا موش با شند
برای ا ینکه سریرکا میا بی ها ولذا ت زند گی حق حشمت ها ست نه از شهلا ها
این شهلا ها اند که با ید همه تلخی های زند گی را چون زهرهلا یلی بکا م خود فروبرند وآهی هم نکشند
این شهلا ها اند که با ید در برابرهمه فشا رومحنتهای زند گی صبور وشکیبا با شند
برای اینکه جها ن جای حشمتها ست وشهلا ها که حقی بران ندارند.
اینجا سرنوشت شهلا ها بر لوح جبین حشمت ها رقم زده شده است وشهلا ها با ید بخت
وا قبا ل خود را از پیشا نی آ نها بجویند پیشا نی با زآ نا ن ا قبا ل تا بنا ک وبستۀ شا ن دوزخ درد نا ک است
بلی ا ینجا مها ر سرنوشت شهلا ها بد ستا ن حشمت ها ست ووجود شا ن جولا نگاه
توسن هوسهای افسارگسیختۀ آ نا ن
اینجا حشمت ها صیا دان سنگد ل وشهلا ها صید های پریشا ن وپر شکستۀ اند
اینجا زبا ن شهلا ها برای داد خواهی وفریا د شا ن بسته ا ست
این همت وشجاعت جا معۀ ما ست که با شمشیر د ست شهلا ها را بد ستا ن حشمت ها میسپا رد.
این شهلا ها ا ند که با ید با چشم وزبا ن بسته د راختیارآ نها با شند زیرا ا ینجا
مد ا ل افتخا ر وسعا د ت زند گی بردوش حشمتها میدرخشد وشهلاها که فا قد همه چیزهستند وارزشی بیشتر از یک زنی را ندارند
اینجا اقبا ل تا بنا ک ونیکبختیهای زند گی تقد یر حشمت ها ست ورنج وعذا ب وزند گی درد نا ک قسمت شهلا ها
اینجا هوس وآ رزو وشادی های زند گی حق بیچون و چرای حشمت ها ست وآ ه وحسر ت بی پا یا ن نصیب شهلا ها
اینجا زند گی برای شهلا ها با رمحنت وبرای حشمت ها بهشت وراحت است
اینجا شهلا ها پا ره های غبا روخا کستر راه اند وحشمت ها گوهران گرا نبها وکمیاب.
خواهر!
اینجا خا کستر بهتراست ازشهلا بودن.
خواهر!
حا صل زند گی ام چه شد چه جرمی دا شتم که به ا ین روز ا فتیدم چه گناهی داشتم که همه یکد ست برفرقم کوبید ند
فقط جرمم همین بود که شهلا هستم واگر حشمت میبودم که همه چیز بکا مم بود.
هوس وآ رزوهای زند گی ام چه میشوند امیدها یکه از زند گی داشتم چه خواهند شد
آیا زند گی برای من شیرین نیست آیا د لم نمیخواهد ما نند دیگران شا د وآ زاد با شم!
آ یا حقی ندارم د رین د نیای پهنا ور مأ من ومأ وای راحتی داشته باشم!
بلی دارم ولی د یگران مرا لایق آن نمید انند
خواهر!
آ رزو وهوس همواره گریبا ن گیرهرجوا نیست ولی ا فسوس که در جامعۀ ما برای دختری
یا دی ازچنین رؤ یا ها ما یۀ شرمسا ری اوست فقط برای اینکه د ختر است ومظلوم زما ن
مید ا نی خواهر!
ضعیف ترین زند ه جا نی از مرگ وحشت دارد ومن که جوان آرزومند ونا کا می هستم چطور میتوانم بپذ یرم که با ا ینهمه امیدها وشور واشتیا ق که دارم بمیرم
چسا ن میتوا نم مرگی را بپذ یرم که پا یا ن همه چیزم باشد.
ای زند گی چه بیوفا ئی وای د نیا چه غداری!
چه وحشتی چه ظلمی وچه قیا متی که ا نسا نی با همه آرزوها یش قربا نی هوس دیگری میشود ودلی وجدا نی بیدار نمیشود تا به این آ د مخورا ن بگوید برای چه؟ برایش نمیسوزد. دیگر ا شک راه فریا د ش را بست ولهیب آتش درد رونش پیچیبد
ونبیله که مغزمغزاستخوا نش از حسرت ونا مرا د یهای خواهرش میسوخت بتسلای دل غمگین اش گفت:
خواهرمیدانم در چه آ تشی میسوزی ولی ا ین آ تشیکه ترا سوخته هزاران درهزارآرزوی را خا کستر کرده است.
چه جوانا ن آ رزومند یکه درپیش چشما ن من وتو بخا ک وخون خفتند.
چه عروسا ن نگون بختیکه درشب عروسی شا ن بجا ی خا نۀ بخت بخا نۀ گوررفتند.
چه دخترا ن سیه روزیکه ا زتنها ئی وبیکسی آوارۀ بیابانها شد ند وبه تلخی جا ن دادند و
نام ونشا نی ازآ نها با قی نما ند.
این ستم روزگار وا ین شیوۀ همین دنیا ست که یکی را به اوج لذتها میبرد ودیگری را خاکسترنشین میکند.
زند گی فراز وفرود وتلخی وشیرینی های دارد ونباید خود را ازدست بدهیم وپیش ازخا ک شد ن خا ک شویم.
شاید سا حل نجا تی برای ما پید ا شود
مید ا نی مرد ما ن زیا دی ازخا کدان غم به اوج لذ تها رسیده اند وازراهیکه هرگز گما ن نمیکرد ند صا حب تخت وتاج شده ا ند
وبرای تو که هنوز درهای بررویت باز است لازم نیست خود را ازهمه چیزمحروم
بد ا نی واینگونه فکرکنی که دیگرخورشید هستی وزند گی ازدنیایت افو ل کرده ا ست
وشهلا که بمشکل میتوا نست حرف بزند بسختی آب گلویش را فرو برد وبفریا د ش ادامه داد:
بلی میدا نم خواهر ا ین آ تش خا نما ن سوز خرمن هستی توده های ملیونی مرد م
ما را خا کستر کرده ا ست.
مید ا نم هزاران درهزارآ رزوی د رینجا بربا د شده ا ند
میدانم انسا ن موجود مجبورونا توا نی دربرابرسرنوشت است.
میدانم صبر وشکیبا ئی بهترین معراج مستمدان ومظلومان است.
میدانم چه دخترا ن جوا ن وآرزومند ی که نا کا م ازین جها ن رفتند وهمه شعله های عشق وآ رزوها یشا نرا خا ک گور پوشا ند چنا نیکه گوئی هیچ نبود ند
ومیدا نم که من ا ز هیچ یک ازآ نها بهتر وخوبتر نیستم تا همه را درعزای خود غمگین ببینم.
ولی درد وداغ من ا زا ینست که چرا آه ونا له ام د لی را متأ ثر نکرد
چرا حا لت اسفبا رم رحمی را بجوش نیا ورد
چرا د لی بحا لم نسوخت
چرا د ستی ا ز میا ن ا ینهمه د ستهای عا لم د ستم را نگرفت
چرا همه در برابر اینهمه ظلم وبید ا د حشمتیان خا موش ما ند ند
چرا به حشمت ویا ران سنگد ل او نگفتند که چنین مکن
عقد م را با حوا لۀ شمشیر بستند وبرآ ن اسم تقد یر نها د ند
آگاها نه در برابر فرما ن خدا ج ا یستا د ند ولکۀ ننگ اعما ل شوم خودرا حوا لۀ اسلا م
ود ین خدا کرد ند
درد وداغم تنها این نیست که شهلا با چه درد وداغی ازین جها ن میرود
بلکه شیون زاری ام ا زا نست که در چنین جا معۀ که روی همه فضیحت ورسوا ئی وظلم
وبیعدا لتی ها مهر اسلام می کوبند چه سر نوشت شوم ودرد نا کی درا نتظار شهلا ها خواهد بود و چسا ن ما نند اژدهای یکی پی دیگری آنها را خواهد بلعید
خواهر تومیگوئی شا ید کا ر شریعت باشد ولی من با رها از پد رم که عا لم د ینی
ا ست آیا ت واحا د یث بیشما ری را در مورد حقوق زنا ن شنید ه ا م.
شنیده ام زنیکه درجا معۀ ما حقیر وبیمقد ار ا ست درچشم اسلام گوهرگرا نبها ورحمت موهبت الهیست
مید ا نی خواهر !
در ا سلا م نکاح اجبا ری زنا ن جا یز نیست ولی ا ین مسلما نا ن جا معۀ ما بود ند که
با وجود د ا نستن ا ین حکم پرورد گار به زور گوئی حشمت مهر تا ئید نها د ند وبا زورتفنگ د ستم را بد ستا ن خونین او سپردند.
فراموش کرده ای که پدرم درمحضرعا م فریا د زد ای مرد م قرآ ن میگوید
نکاح کنید زنا ن را با جا زۀ اهل شا ن ولی من راضی به ا ین کار نیستم
اسلام میگوید:
جا یز نیست نکاح زنا ن مگربه میل ورغبت خود شا ن ولی دخترم راضی به این کا رنیست.
مید ا نی خواهرچرا مرد م تکا نی نخورد ند وغیرتی بجوش نیا مد ؟
برای ا ینکه ذهن جا معۀ ما به چنین موضوعا تی آ شنا نیست ونمی توا ند بپذ یرد که زنی در تعین سرنوشتش حقی دارد.
شا ید شوهر میکرد م وشا ید هم نمیکرد م ولی ا ینکه حشمت با ما با زبا ن شمشیرحرف زد ومرد م هم همد ست اوشده دستم را بد ستش سپرد ند د یگر چیزی از زند گی ام با قی نما ند آغا ز فاجعۀ شد که انجا مش همینست.
من که نخوا ستم وا وهم اگر چنین نمیکرد امروز هیچ حرفی درمیا ن نبود
ولی او مغرور جاه وجلال مردی ا ش شد وبا چنین جنایت خود خشم خدارا برانگیخت
اما بر سرمن وکمیل بیچا ره
شا ید امروز یا فردای د ست دا د گری سر مغرور اورا هم بپای داری بکشا ند
شاید این آ تشیکه امروز به خرمن هستی این نا توا ن زده روزی بسراغ خود ش بیا ید وتن سرفرا زود ل بیداغش را خا کستر کند.
اما نمیدانم چه زما نی ؟
شاید آ نروزیکه من نبا شم ونشا نی هم ا زین د ل درد مند م نبا شد.
خواهر!
این درد تنها درد شهلا نیست که چه میشود
درد هزا ران درهزارشهلای جوا ن ا ست که مظلوما نه با چنین درد وداغی بخا ک میروند ودلی بحا ل شا ن نمی سوزد
روی د ل ود ید ۀ شا ن پا میگذا رند ود ست نا توا ن شا ن را میگیرند وکشا ن کشا ن بسوی گود ا لهای سیه بختی وتباهی میکشا نند
عروسش میسازند وبه نیلش میسپا رند
خواهر !
توبهترین مونس مهربا ن وغمگسا ر غمهای زند گی ام هستی
آ یا نمیتوا نی با ور کنی که د ر جا معۀ ما خا کستر ره بهتر است از شهلا ها
شهلا های که روح لطیف وجسم نا توا ن شا ن در زیر شلا قهای سنگین حشمت ها خورد میشوند وبتلخی میمیرند وهر گز رحمی به حا لشا ن نمیشود.
خواهر!
د ست نا توا نی دا رم موجود پریشا ن ود لشکستۀ هستم ویا رای آنرا ندا رم تا آ تشی برد ل ود نیای این نظام خا نما نسوزجا معه خود بزنم تا چنگا ل خونین وخنجر برا ن آ ن ا ز حلقوم شهلا های مظلوم بیا فتد پس ا ز خداوند قها ر میخواهم که اینهمه آه سو زا ن وا شک چشما ن ما سیل خروشا ن وطوفا ن عظیمی شود وبیا ید وا ین شهلا ها را یکسره ببرد تا د یگر نا م نشا نی از آ نها با قی نما ند وا ین جها ن با همه لذ ا ت وزیبا ئی ها یش مأ من ومأ وا وبهشت جاودانی حشمت ها شود
حشمت های که شهلا ها چون گل بی بهای در انگشتا ن هوس آ لود شا ن پر پر میشوند.
د یگر اشک ما نع آ ن نا له وفریا د ش شد که چون آ تشی ازنها د ش زبا نه میکشید
من با مشا هد ۀ این حا لت بی اختیار بگریه افتید م ونبیله هم که حا لت بد ترا زشهلا را
دا شت با د ید نم فریا د زد:
محض خدا به د ا د م برسید که خواهرم دا رد میمیرد!
محبوب الله کا ری بکن که شهلا آرا م شود ومن هم که د چا ر وحشت عجیبی بودم
با هزارا ن د ل رفتم کنا ر ش نشستم ود ر حا لیکه با نگاه های خونبا ر ووحشتزدۀ
به اومینگریستم پرسید م چطور میکنی شهلا؟
او چشما نش را گشود ومد تی خیره خیره بسویم نگاه کرد وما نند اینکه حرفی نشنیده با شد پرسید
کمیل فهمید؟
جواب دادم نه ولی بزودی میفهمد چون خیلیها پریشا ن وبیقرار ود ر جستجوی توست
بیا وراهی بسنج تا هیچ نفهمد فقط تا فردا بعدا راهی پیدا خواهد شد.
او آهسته وغمنا ک جواب داد:
هیچ راهی نمیتوانم بسنجم از حشمت بیزارم ونزد کمیل شرمسا ر
به حشمت که تعلقی ندا شتم وخود را شا یستۀ کمیل هم نمیدانم وحتی نمیخوا هم
با ا و روبرو هم شوم.
ادامه دارد ----