راوی زن است: مثل اینکه دوباره به دنیا آمدهام
جمعه, 01/04/1391 - 17:42 R. ZMANA
فروغ تمیمی - مریم برایم یک نفس حرف میزند. انگار خیلی وقت است که با زنی درد دل نکرده است. دراین دوسالی که به هلند آمده وقت سرخاراندن نداشته است و می گوید: "درمهاجرت باید زندگی را دوباره از صفر شروع کنی. مثل اینکه دوباره به دنیا آمدهام."
میگوید: "قبلا هرگزدر زندگیام واقعاً احساس آزادی و امنیت نکرده بودم. چه در خانه، چه در مدرسه و یا خیابان همیشه دنبال فضایی برای خودم بودم. جایی که بتوانی هرجورمیخواهی باشی. اینجا اوایل خیلی حیرت میکردم و گاهی حسابی دست و پایم را گم میکردم. واقعاً نمیتوانستم
آن را هضم کنم و به عنوان یک زن ایرانی طبیعی بود که بیشترحساسیت داشته باشم. کمکم متوجه شدم دنیایی که توی آن بزرگ شده بودم ویران شده و به جایش خلایی عمیق در ذهنم به وجود آمده است و میبایست درباره تمام نظرات و اعتقاداتم دوباره فکرکنم.
ماجرا ازمقایسههای ساده کارهای روزمره شروع شد و بعد کمکم پیچیده و عمیقتر شد. خب طبیعی است وقتی سرجای خودت هستی خیلی از رفتارهای روزمره و راه و رسمها برایت طبیعی است و یا خیلی دقت و موشکافی نمیکنی، اما وقتی مهاجرت میکنی، از همهچیز فاصله میگیری و خود به خود همهچیز ازجمله فرهنگها و ارزشها را باهم مقایسه میکنی. مثلاً اینکه میتوانی در دنیای بیرون از خانه هم خودت باشی و هیچکس هم اعتراض نکند. اول برایم باورکردنی نبود و دچارشوک فرهنگی شده بودم. حالا کم کم دارم هضمش میکنم و از آن لذت میبرم. یعنی چطوری بگویم، چیزهای خیلی پیش پا افتاده. مثلاً اینکه میتوانم با خریدن یک قهوه ساعتها با خیال راحت درکافهای بنشینم ومجلهها را ورق بزنم و هیچکس هم توجهی به من نداشته باشد. واقعا عالی است نه؟
یا صبح زود ازدوچرخه سواری در کنارکانالهای قدیمی آمستردام لذت ببرم و با صدای بلند آواز بخوانم. یا در کلاس زبان از خنده ریسه بروم. خنده و شیطنت در کلاس درس را خیلی دوست دارم. شاید به خاطراینکه خانم معلمهای من درایران خیلی اخمو بودند. اینجا دوست دارم غشغش هم بخندم، مثل وقتی که معلم زبان هلندی از لهجه تو خندهاش میگیرد. چون تو نمیتوانی حرف "اووو" را مثل معلمت تلفظ کنی و یک دفعه به جایی آنکه بگویی "هووور" میگویی "هور". یعنی به جای اینکه بگویی "اجاره"، گفتهای "فاحشه". وای، معنی کلمه اصلاً چیز دیگری شد. برای تلفظ صحیح این "ووو"، باید ساعتها تمرین کنم، اما خوب چارهای نیست. از قدیم گفتهاند، کارنیکو کردن از پرکردن است.
شاید وقتی پیر شدم جور دیگری فکر کنم و از مهاجرت پشیمان شوم، اما فعلاً فقط به زندگی فکر میکنم، به اینکه باید بدوم، بپرم، برقصم و بخوانم. به عنوان یک زن ایرانی ۳۰ ساله میخواهم حاکم بر سرنوشت خودم باشم. میخواهم خودم برای تمام جزئیات روزمره زندگی و آیندهام تصمیم بگیرم.
مهاجرت انتخاب خودم بود و همراه زندگیام هم مخالفتی نداشت.ما چاره دیگری نداشتیم. نمیتوانی پس ازسالها درس خواندن بازهم محتاج کمک مالی پدر و مادرت باشی و هم مطیع اوامر آنها و هم هزارمحدودیت و بدبختی را بیرون ازخانه هم تحمل کنی. آدم فقط یک بار زندگی میکند. من دیگر قادربه تحمل نبودم. باید کاری میکردم، باید همه چیز را عوض میکردم. حتی اگر قراربود که خیلی چیزها را زیر پا بگذارم.
من اینجا میبینم که یک دختر شانزده ساله هلندی از سیزده سالگی میخواسته با یک قایق و تنها به مسافرت دوردنیا برود و به همین دلیل دوسال نه تنها با پدر و مادرش بلکه با تمام قوانین و دادگستری درافتاده تا بالاخره بتواند این اجازه را به طور قانونی بگیرد و سفرش را شروع کند. این دخترک یعنی لورا دکر، در پانزده سالگی این سفر را شروع کرد. الان پس از یک سال که با قایق از اروپا به آفریقا و تا آمریکا رفته، به هلند برگشته است. فکرش را بکن، چه دل وجرئتی! دختری نوجوان تنهای تنها روی اقیانوس، ماهها ناخدای قایق و زندگی خودش است و ککش هم نمیگزد. آن وقت من با ۳۰ سال سن، برای کوچکترین کاردر زندگیام مدام چشم به دهان والدینم داشتم و به هزارجور ملاحظه فکر میکردم.
من می خواهم خودم باشم و این خواسته بزرگی نیست. حداقل در اینجا می توانیم خودمان باشیم و ازهزارنوع دخالت، کنترل، اما و اگرها خلاص شویم. وقتی فیلم "جدایی نادر از سیمین" را دیدم، باز بیشتربه خودم حق دادم و هم خیلی دلم گرفت. از اینکه در زندگی ناچار به انتخابهای سخت هستی. این البته سیمین بود که میخواست از نادرجدا بشود ولی خوب کارگردان شاید فکر کرده باید سلسله مراتب رایج را رعایت کند. دخترهمکلاسی افغانیام بعد ازدیدن این فیلم گفت: چرا نادرمیخواهد ازسیمین جدا بشود؟ کلمه طلاق برای او تابوی بزرگی است و وحشتناکتر اینکه زنی خواهان طلاق باشد. برای همین هم عنوان فیلم توی ذهنش مانده بود و فکر میکرد که دراصل نادر تقاضای طلاق کرده است.
راستش حالا خیلی چیزها برایم بیاهمیت شدهاند. مثلاً برایم مهم نیست که برای گذراندن زندگی و تحصیل مجبور باشم در گلخانههای هلندی در کنار این لهستانیهای زحمتکش، توت فرنگی بچینم و یا درمک دونالد جلوی دستشویی بنشینم تا هرمشتری با دیدن من سی سنت توی بشقاب روی میز بیاندازد. البته این حرفها را به مادرم نمیزنم. چون ضعف اعصابش تشدید خواهد شد. او میگفت اقلاً در این مملکت برای خودت کسی هستی. چه فایده که مرا خانم مهندس صدا بزنند، اما حق نداشته باشم یک شب تنها در یک هتل بخوابم.
ازهمه مهمتر اینکه اینجا هیچکس توجهای به سر و وضع من ندارد و سایه به سایهام راه نمیرود. دوستی که خیلی هم زیبا است میگفت: انگار نه انگار که تو یک زنی. آنقدربه زنانگی تو بیتوجهاند که آدم حرصش میگیرد. نه دم به دم راجع به سر و ظاهرت اظهار نظرمیکنند و نه تعریف و تمجید از دماغ خوش ترکیب عمل شدهات در کار است. من گفتم: خدا را شکر اینها که اغلب دماغهایشان سربالا است و مثل ما کشته مرده دماغ نقلی نیستند.
خلاصه در آمستردام میتوانم تا دیروقت درخیابانها پرسه بزنم. خیلی وقتها دوست دارم تنها راه بروم. شاید فکر کنی که عقدهای شدهام. بدون شک هم خیلی عقده دارم. دوست دارم به چیزهای غیر ممکن فکر کنم. مثلاً مسافرت به کره ماه. فکرمی کنم احمد شاملو در شعری نوشته بود: پر پرواز ندارم اما دلی دارم و حسرت درناها. شاید دلیلش این باشد که درمدرسه و دانشگاه همیشه احساس خفگی میکردم و خیلی به فکر کارهای غیرممکن بودم که مثلاً اگر بروم بالای یک ساختمان وهمه را تهدید کنم که میخواهم خودم را پرت کنم پایین. فکرش رابکن فقط برای این که ثابت کنم من جرئتش را دارم تا آنها را بترسانم. اما در واقع من عاشق زندگیام و درهیچ شرایطی کوتاه نمیآیم. خیلی شانس آوردم که همسرم همه عقدهها و حسرتهای مرا خوب درک میکند. میگوید اگرخواستی میتوانیم مثل لورا دکر به سفر دور دنیا بریم. ما قایق نداریم، خوب پیاده راه میافتیم. هرچه بادا باد.
وقتی میخواهی زندگیات را مطابق میل و سلیقهات به پیش ببری باید دست به انتخاب بزنی و مثل زندگی همین نادر و سیمین در فیلم فرهادی، پیه عواقب تصمیمات را هم به تنت بمالی
همه از این آب و هوا دلخورند، اما من مشکلی ندارم. تابستانها، در پارک وسط شهر جایی که توریستها در رفت و آمدند، میتوانم زیر درختان دراز بکشم و به دختران بیکنیپوشی که برای آفتاب گرفتن دراز کشیدهاند خیره بشوم. روزهای اول ازبیتوجهی مردها به آنها حیرت میکردم. انگارنه انگار که این حوری و پریها وجود دارند. نه مزاحمتی، نه متلکی، نه دستگیری و نه بیحرمتیای. هیچ نگاهی متهم نمیکند و هیچکس مزاحم نمیشود. تنها من بودم که به آنها نگاه میکردم. حیرتزده، درست مثل وقتی که عکسهای جوانی مادرم را میدیدم که با لباس شنا درساحل دریای خزر دراز کشیده است و مجله زن روز میخواند.
درهمین مدت کوتاه خیلی چیزها دستگیرم شده است. به قول آقای هالوی فیلم داریوش مهرجویی، سفرآدم را پخته میکند. فکرش را که میکنم میبینم خب که چی؟ مگرما چند بار به دنیا میآییم و تا کی میتوانیم تحمل کنیم. من وهمسرم با داشتن دوتا مدرک دانشگاهی نمیتوانستیم یک زندگی معمولی در مملکت خودمان داشته باشیم. میدانم که درغربت هم زندگی خیلی سخت است و باید بتوانی تحمل کنی. اما درعوض آزادی حرکت دارم. برای همین حقهای پیش پا افتاده و ساده که اینجاییها اصلاً به آن فکر نمیکنند میبایست چقدر سختی بکشیم و تاوان پس بدهیم. وقتی میخواهی زندگیات را مطابق میل و سلیقهات به پیش ببری باید دست به انتخاب بزنی و مثل زندگی همین نادر و سیمین در فیلم فرهادی، پیه عواقب تصمیمات را هم به تنت بمالی.
شاید وقتی پیر شدم جور دیگری فکر کنم و از مهاجرت پشیمان شوم، اما فعلاً فقط به زندگی فکر میکنم، به اینکه باید بدوم، بپرم، برقصم و بخوانم. به عنوان یک زن ایرانی ۳۰ ساله میخواهم حاکم بر سرنوشت خودم باشم. میخواهم خودم برای تمام جزئیات روزمره زندگی و آیندهام تصمیم بگیرم. یک روز در متروی آمستردام نشسته بودم که صدای یک خانم ایرانی را شنیدم که با دخترش حرف میزد و به او میگفت: من نتوانستم درس بخوانم و برای خودم تصمیم بگیرم، نه امکانات و نه آزادیاش را داشتم، اما تو باید هرکاری دوست داری بکنی. یادت نرود که فقط یک بار زندگی میکنی.
دراینجا هم ما گاهی درشرایطی قرارمیگیریم که دود ازکله آدم بلند میشود. وضعیتی که تداعیکننده همان فرهنگ بگیر و ببند است. مثلا من ازآقایی جوان و با سواد و کمالی که انصافاً آدم روشنی هم هست توقع ندارم یکدفعه نه بگذارد و نه بردارد و با شوخی و کنایه بگوید: "مواظب باش دست از پا خطا نکنیها چون در محلهتون کلی ایرانی هست."
مریم به اینجا که رسید آه بلندی کشید و گفت: البته من با واقعبینی به مسائل نگاه میکنم و میدانم که برای تغییر دنیا و هم مشکلات جامعه ما راه درازی در پیش است و نمیتوان همهچیزرا یکشبه درست کرد. درضمن میبخشی انگار دلم خیلی پربود. یک بند و یک نفس حرف زدم. خیلی وقت بود که تو را ندیده بودم. "
| ||
|
http://voiceofwomenafg.blogspot.com/ آوای زنان افغان