شهرنوش
از شایستهترین رُمانهایی که در چند سال پسین به نشر رسیدهاند، یکی هم رُمان «نقره دختر دریای کابل» نبشته داکتر حمیرا قادری نویسنده جوان افغانستان است که در آن کنشهای ظالمانة شاهان و دربار، گسستها و نابهسامانیهای اجتماعی، ناهمخوانیهای سیاسی و دریافتهای ذهنی تودهها در چرخشگاه تاریخ با زیباترین نثر ممکن در یک چارچوب برازنده داستانی بازتاب یافتهاند.
اگر رُمان تاریخی را بنا بر تعریفهای متعارف نوعی از رُمان بدانیم که رویدادهای تاریخی و اشخاص برجسته تاریخی را بازسازی مینماید، رُمان «نقره دختر دریای کابل»، یک رُمان تاریخی است، با اینکه قهرمانان آن اشخاص برجسته، پویا و سرشناس زمان خود نیستند؛ همان هاییاند که در حاشیه قرار دارند، ولی تاریخ را بازگو میکنند؛ جدا از اینکه چه تفسیر و برداشتی از رویدادها دارند.
«نقره دختر دریای کابل»، از چند جهت قابل بحث و گفتوگو است؛ برای کشف این رُمان باید دریافت که این رُمان با بهرهبرداری از زمینه تاریخ، شخصیتها را بازسازی میکند؛ شخصیتهای داستانی میسازد و یا اینکه از ورای شخصیتها تاریخ را مینمایاند.
در حقیقت این رُمان آمیزهیی از رُمان شخصیت و رُمان تاریخ است؛ از یکسو رُمان تاریخی است چون روی زمینه واقعی و تاریخی حرکت میکند، از سوی دیگر رُمان شخصیت است چون روی چند شخصیت تمرکز کرده است و تاریخ را نیز از ورای «اختلاطها» و دریافتهای ایشان بیان میدارد.
راوی (اقلمیا) تقریبن در حوالی سال ۱۳۰۸ در آشپزخانه ارگ شاهی از بطن نقره دختر جوان کارگر در آشپزخانه ارگ و زمری سرباز حبیب الله کلکانی متولد میشود. طفل نامشروعی که همراه با مادر هر روز در انتظار پدر گمشده چشم به راه میماند. هموست که از نخستین روزی که نطفهاش در بطن نقره شکل میگیرد، تا هنگامی که تقریبا شصت سال دارد، زندهگی خود، مادر و دوستان مادرش را که همه زنان موظف در آشپزخانه ارگ اند، در یک متن تاریخی بازگو میکند. این تنها بازگویی تاریخی نیست؛ بل عاطفهها و احساسات نیز تصویر میگردند. حکایتهای راوی همه در خط ریالیزم حرکت میکنند و در جاهایی هم روال تغییر کرده به شکل سورریالیزم در میآید.
با اینکه رُمان یک راوی اصلی دارد، راویان دیگر نیز اختلاط (حکایت) کرده راوی را مخاطب قرار میدهند. روایت خطی نیست؛ زمان به صورت نامحسوسی گاهی به عقب و گاهی به جلو میرود. زمانی اقلمیای کودک سخن میراند و گاهی اقلیمای مو نقرهیی که تنها، در خانه متروک زمری با یادهای نقره زندهگی میکند.
نثر بدون عیب و زیبای «نقره دختر دریای کابل»، مهمترین ویژهگی آن به شمار میرود. با اینکه متن آمیزهیی از چندین گویش زبان فارسی دری است، و جا جایی هم با مصطلاحات محلی که بیشترینه ناآشنا اند، آمیخته شده، محکم، استوار و داستانی است. نویسنده با توانمندی کوشیده است تا در عین حالی که عبارتهای ساده را بر دهان راویان – مطابق دانش ایشان- بگذارد و زبان همان زنان باشد، با این هم زبان معیار و اساسات دستور زبان را فراموش نکند. گذشته از اینکه محتوای آنچه بر زبان زنان میگذرد، به طرز عجیبی با دنیای آنان بیگانه است؛ زنانی که فکر سیاسی دارند و نیک و بد جامعه را درک میکنند.
مصطلاحات محلی و مثلهای چون «دست گوسالهیی برایمان چاق کند»، «غم روی غم پلاس انداخته»، «روزهای جوانیت را اینجا آتش کردی»، «یک سیب را بیندازی هوا، صد چرخ میخورد تا به زمین برسد»، «خودت را آب و سیماب نکن»، «نخ مراد گره بزن»، «دل سنگ و سفال به حالش آب میشد»، «روز بد خوب میشود لکن ذات بد نه»، «به هفت آسمان خدا یک ستاره ندارم»، «زبانت برابر ده قد من است»، «صد بار بیندیش یک بار بینداز»، «... ظاهر شاه سنگگ شده بود»، «آبی که به جو پس آید، ماهی مرده را چه فایده؟»، «هر چه به کاسه مردم کنی، همان را خواهی دید»، «این دنیا هیچ به ما مردم واره نمیکند» و... در تمام رُمان نمود دارند.
زبان رُمان گاهی خیلی شاعرانه میگردد؛ اما این نثر شاعرانه روال داستانی را افزون بر آن آسیب که نمیرساند، استوارتر و گیراتر میسازد:
«... همان جایی که مورچهها خودشان را از سر پنجههایم پایین میانداختند، همان جایی که گاه شبانه موسیچهها را با گردن کج آویزان میکردند، آنجا که وقت و بیوقت نقره در آب و آتشش گم میشد، ...آنجا آسمانش همچنان در یک تکه ابر سیاه پیچیده است. ابری سیاه که هر چه میبارد، باز هم همچنان سیاه است. ابری با گوشههای کوتاه، دم دراز و پوزهای پهن.گاه شانههایش را خم میکند و گوشهایش سیخ ایستاده میشوند. بدنش را مثل مار گرد میکند. چنبره زده روی آسمان ارگ. مهتاب روشن همیشه پشت چهره سیاه این حیوان کبود میماند. حیوان روی بام عمارتها خودش را کش و قوس میدهد. روی چنارها، مابین شاخهها گم میشود و باز یک دفعه روی عمارت پادشاه شانههایش را صاف میکند و دمش را تیز تیز شور میدهد...» ص ۱۷۰
چگونهگی روایت و مهندسی رُمان عالی است. با زیباترین شکل ممکن آغاز میگردد و با همان زیبایی ادامه مییابد و تمام میشود. اقلمیا تقریبن شصت سال را در یک دوران نوسانی مرور میکند؛ گاهی از زبان جنین در بطن مادر گپ میزند، زمانی هم به کودکیها و نوجوانیهای خود میرود و گاهی هم پس از سی و هشت سالی را نقل میکند که نقره و زریماه دوباره با هم میبینند. چگونهگی روایت در این رُمان را میتوان نقطه قابل تاملی در تاریخ ادبیات داستانی افغانستان دانست. «اختلاطها» هنرمندانه به هم پیوند خوردهاند و شکل تصنعی ندارند و از این نگاه وحدت درونی رُمان را فراهم میآورند. دقت تاریخی و مهندسی سالها نیز قابل ستایشاند. اندک اشتباهاتی دیده میشوند که زیاد هم مهم نیستند. (1)
اقلمیازاده شدن خویش را چنین نقل میکند:
«گوشهایم گنگس میکرد. دمی که خاله روگل مچ دو پایم را با دست گرفت و سرچپه آویزانم کرد. هوای خنک، جان لچم را دور زد و خوش خوش به حلقم خزید. با دیدن چشمان باز نقره از شعف بسیار، اشک ریختم. دست طرف شرمگاهم بردم برای پت کردنش، نرسید. خاله روگل لای شالم پیچاند.
پرسان نکردم که بعد از چیغ چندم مادرم نقره، به دنیا آمدم اما زریماه، بیبیکو، صفورا و بوبوی زریماه گفتند که مادرم نقره سه روز و سه شب سر چهار درد نشست...» ص ۵
«نقره دختر دریای کابل» یک رُمان نقلی است، به همین دلیل گاهی صحنهها، آنسانی که بایستهاند، در ذهن خوانندهگان تداعی نمیگردند. کمتر چیزی توصیف میگردد. حتا آشپزخانه دربار که راویان تمام وقت را در آن میگذرانند، توصیف مناسب نشده است. در مورد مساحت و شکل آن نیز گپی نیست. در آشپزخانه چند دیگ مسی، آبگردانهای بزرگ، دربچه دودرو و پیالههای چینی جانان دیده میشوند. در آشپزخانه ظاهرن تنها همین هفت زن اند و فقط چند بار مختصر به سایر زنان اشاره میگردد. از تمام غذاهای متعارف همان دوره تنها از برنج و گوشت گوسفند نام برده میشود؛ با این هم نویسنده به خوبی حس و تخیل شخصیتهای رُمان را بازتاب میدهد. حضور هفت ماهه جنین (اقلیما) در بطن نقره چنین تصویر میگردد:
«ماه هفتم امیدواری نقره بود. من میتوانستم پنجههایم را بشمرم. هوا یخ شده بود. خنکی دست میکشید به کومههایم. دور خورده بودم و سرم کمی جابهجا شده بود. احساس درد داشتم. سرم فشرده شده، چشمهایم کوچک شده و گوشهایم به بغلهای سرم چسپیده بود. خنکی از اول میرسید به گوشهایم، بعد میخورد به کومههایم. از روی پلکهای بستهام نرم تیر میشد و باز دور میخورد گرد پاهایم که چسپ بغلشان کرده بودم...» ص ۷۷
گرهافگنی و تعلیق در رُمان وجود ندارد. از نخستین برگهای کتاب خواننده در مییابد که راز و شگفتیی در کار نیست؛ با این هم کتاب را بر زمین نمیگذارد، سوای یکی دو جایی دلگیر و دل برکن.
اقلیما، نقره، بوبوی زریماه، زریماه، بیبیکو، صفورا، روگل در آشپزخانه ارگ شاهی کار و زندهگی میکنند. آنچه را ندانستم به نیکی دریابم حضور زنان در آشپزخانه ارگ است؛ به معنای دقیق کلمه جایی که غذای شاهان و بزرگان در آن تهیه میگردید. با اینکه اسناد دقیق تاریخی از داخل ارگ، آشپزخانه و حرمسرای شاهان در آن سالها وجود ندارد؛ اما با توجه به فرهنگ و روانشناسی همان عصر و تقسمیات کار به حوزههای تولیدی، توالدی و اجتماعی، زنان نمیتوانستند که در ارگ شاهی، آشپزی نمایند، مگر اینکه حضورشان در حد نانوا و ظرفشو و پتنوسبردار آن هم در حوزة حرمسرا میبود. (2)
نکته قابل بحث دیگر در این رُمان، عدم ارتباط زنان آشپزخانه با سایر زنان دربار و خدمتگاران است. گویی دنیا بر محور همینها میچرخد و کسی دیگری در اطراف نیست. هیچ کسی امر و نهی نمیکند. هیچ امر و فرمانی در مورد چگونهگی غذا و مقدار آن صادر نمیگردد. این زنان دانایانیاند که خود بدون ارتباط با آمران میدانند که چه کاری انجام بدهند. حتا وقتی که از آشپزخانه بیرون میشوند، خواننده نمیداند که با چه سلسه مراتبی از جایی پر از تشریفاتی چون ارگ چگونه بیرون میروند. با اینکه اشاره میگردد که بیرون رفتن کار ساده و سهلی نیست. فرامتن «نقره دختر دریای کابل» بیانگر آنست که زنان آشپز خانه با توجه به شرایط همان زمان در راحتی به سر میبرند و جان و ناموسشان در امان است. با اینکه هر کدام در زمان خویش از خوبرویان به شمار میروند، نگاه ناپاک مردان نابهکار را در ارگ احساس نمیکنند. نقره به آسانی، حضور طفل نامشروع خویش را در همان فضا توجیه میکند و کم از کم در جایی امنتر از خانه پدر خود زندهگی میکند. اقلیما که در همین آشپزخانه به اندازهیی سواد و آگاهی به دست میآورد که قران و کتابهای هزار و یک شب، امیر ارسلان نامدار، سمک عیار، جهاد اکبر، غزلهای حافظ، بوستان و گلستان سعدی و دیوان بیدل خوانده دیگران را نیز بهرهور میسازد.
با اینکه تلاش شده است تا راویان، ستم و ظلم دورة امیر عبدالرحمان تا دورة ظاهر شاه و قسمن ریاست جمهوری داوود خان را بازتاب بدهند؛ اما چون این ستم بیشتر نقل میگردد حس همذات پنداری خواننده چندان برانگیخته نمیشود. در عصری که مردم به جرم بر زبان راندن یک واژه علیه نظام به سیاهچالها و شکنجهگاهها میروند، آنان بدون هیچ دغدغهیی شب و روز علیه نظام صحبت کرده آن را نقد مینمایند.
دنیای زنان آشپزخانه در چند مرد محدود میگردد که حضور آنان نیز بیشتر ذهنی است؛ مردانی که بیشترینه قهرمان و اسطورهیی ظاهر میگردند. در حقیقت نگاه نویسنده هنگام تشریح رابطههای عاطفی زنان آشپزخانه رُمانتیک، گاهی سانتیمانتال و با نوعی نوستالوژی همراهست. عشقهای زمینیی که به مرور زمان به عشقهای افلاتونی مبدل شدهاند، سبب شده است که زنان از غریزههای خود صحبت نکنند و تنها با یادها بزیند. صفورا به عشق یرغل پسرکی که در سیزده سالهگی بهش دل بسته بود، تا آن روز که سی واند سالی داشت، میاندیشید. نقره به زمری، بیبیکو به یما و نگار، زریماه به شهباز، خاله روگل به پسر عمه یک عمر اندیشیدهاند و اساسن ذهنشان به مضمون دیگری تمرکز نکرده است. نقره و اقلیما دنیای کوچکی دارند که از زمری شروع به و زمری ختم میگردد. هر دو گاهی خل وضع به نظر میآیند. نقره از آغاز تا انجام در برزخ انتظار به سر میبرد و اقلمیا نگران هر نفس نقره است. اقلیما که خلاف ارزشهای متعارف به دنیا آمده و در آشپزخانه بزرگ شده است، انیس غمها و اشکهای شش زن دیگر آشپزخانه میگردد؛ او با اینکه دارای شخصیت ایستا است در آخر با یک کنش رادیکال نقره را به خانه دربسته و متروک زمری بر میگرداند و با غرور میگوید:
«این زن عروس احمد خان است...
... زن ازمری.» ص ۳۲۴
دلارام و عبدالمجید خان دو شخصیت دیگر رُمان که در حقیقت نماد دانایی دوران اند، متفاوت از دیگران فکر میکنند و کنشهای متفاوتی نیز دارند.
زنان آشپزخانه از همه چیز باخبرند این در حالیست که ارتباط کم با بیرون و کاخ دارند. بیشتر زنان تازه سواد میآموزند که آن هم برای خوانش کافی نیست، ولی همه معلومات تاریخی و اسطورهیی و دینی دارند. از قصه یوسف و زلیخا تا قارون و خضر و الیاس و از نقرس امیر عبدالرحمان خان تا عیاشیهای امیر حبیب الله کلکانی را میدانند.
راویان با حرمسرا آشنایی ندارند، در حالی که از اتفاقات بیرون ارگ به خوبی آگاه اند. به شکل متعارف دانش زنان بایست بیشتر متمرکز روی مسایل داخلی ارگ میبود تا بیرون. ولی ایشان از مسایل بیرونی بیشتر باخبرند و حتا ریشه مسایل را در مییابند؛ به گونه مثال در مورد چگونهگی به قدرت رسیدن شاه امان الله و اشتباهات تاریخی وی، فرار شاه سه روزه امیر عنایت الله خان، چگونهگی به قدرت رسیدن نادرشاه، قسم خوردن و نبشتن قسم امان به حبیب الله کلکانی در حاشیه قران و همراهانش، کشته شدن محمد نبی خان چرخی، کشته شدن نادر شاه توسط عبدالخالق، ماجراهای بندیخانه ارگ و کنشهای رییس بندیخانه سراج الدین گردیزی، ماجرای زندهگی شاه جی... زنان آشپزخانه ارگ این مسایل را حلاجی میکنند. افزون بر شاهان از چهرههای تاریخی دیگری چون محمد گل خان، ابراهیم بیگ، سردار محمد اسحاق خان والی بلخ، نیز یاد میکنند.
بدون شک دلیل پرداختن بیشتر به این قضایا، موجودیت اسناد تاریخی و اتکا بر آنست در حالی که در مورد زندهگی اندرونی و حرمسراهای شاهان اطلاعاتی در دست نیست؛ اما این پرداخت زیاد مقبول نمینماید، چون شخصیتها، زنان آشپزخانه اند نه مجریان سیاسی و نظامی آن دورهها.
چند اختلاط در مورد بلوا و شورش در قطغن:
«... هیچ مادر جان، مردم را از زندهگی سیر کردند. ابراهیم بیگ را نمیشناسید. این مرد چند وقتی است که، یک سال چیزی کمتر یا بیشتر، بین قطغن و میمنه در تاخت و تاز است. یک سال پیش که او با شوروی هم به جنگ بود. همین دولت گفت بیا با گپ، جنگ را خلاص میکنیم که زد و خورد کم شود...» نقل از بیبیکو ص ۱۴۰
«... ها جان مادر، حالی بلا دو طرفه شده، محمود خان هم آنجا رفته، او هم مردم را میزند. ابراهیم بیگ هم مردم را میزند. مردمی که نه به دولت کار دارند نه به ابراهیم بیگ. محمود خانه رفته دم و دستگاه به خان آباد جور کرده که با دم و دستگاه برادرش، پادشاه صاحب، به کابل برابری میکند. میگویند به این چند ماه بندیخانهها جور کرده و مرد و زن را بندی میکند. خبر رسیده که به بندی خانهیی که در سرای جمشید خان جور شده، نفرهای دولت به دامن زنها دست درازی میکنند و کسی هم زبان باز نمیکند...» نقل از بیبیکو ص ۱۴۰
«... همین قوم ما که دیروز از آن طرفها آمده میگوید مردم به زنجیر و زولانه هستند. تمام اسیران در جا کشته میشوند. به کسی فرصت نفس کشیدن هم نمیدهند. حالی گپ سر این است که نفرهای حکومت از مردم پکتیا هستند از وزیریها، از جدرانیها، خب مردم میمنه و همان اطراف هزار چرت میزنند.» نقل از روگل ص ۱۴۱
در جایی دیگر، بیبیکو، نقل میکند:
«شاه نو، نادر شاه نخواسته بود در ارگ سلطنتی مقیم شود. ارگ وضع خوبی برای اقامت نداشت، جنگ و جدلها... چور و چپاولها کم نبود. قالینهای ارگ را تکه تکه کردند و بردند. قبایلیها ریخته بودند، کسانی که سر سپرده نادرشاه شدند. سرای فتح محمد خان «امین العسس» (پدر شیر احمد خان شیرزاد) برای اقامت چند روزه او پاک و صفا شد. عمارت فتح محمد خان کنار دریای کابل قرار داشت و آن روزها رفت و آمد زیادی را میدید، خانة شاهانه نبود لکن از خانة شاهانه هم خیلی کم نداشت. از ده روز پیش به این طرف حبیب الله کلکانی در همین مهمانخانه بندی و با ده تن از نفرهایش چشم به راه تقدیر نامعلوم خود. تا فلک چه نصیب کند. شاید هنوز به این چرت بوده که باید دروازة صندل را از هندوستان بیاورد و بخارا را از روسها پس بگیرد....»
با اینکه گاهی داوریهای مستقیم نویسنده، صداقت متن را به هم میزند؛ اما «نقره دختر دریای کابل» شناسنامه شحنهگان آن روزگار و پلشتیهای چند برهه تاریخی و سلسله بیگسست قدرت استثماری در درون ساختارهای اجتماعی و اقتصادی کشور است و از سوی دیگر جایگاه بس بلندی در ادبیات داستانی افغانستان دارد.
در فرصت مناسب از زاویه نقد فمینستی به این رُمان خواهم پرداخت.
از شایستهترین رُمانهایی که در چند سال پسین به نشر رسیدهاند، یکی هم رُمان «نقره دختر دریای کابل» نبشته داکتر حمیرا قادری نویسنده جوان افغانستان است که در آن کنشهای ظالمانة شاهان و دربار، گسستها و نابهسامانیهای اجتماعی، ناهمخوانیهای سیاسی و دریافتهای ذهنی تودهها در چرخشگاه تاریخ با زیباترین نثر ممکن در یک چارچوب برازنده داستانی بازتاب یافتهاند.
اگر رُمان تاریخی را بنا بر تعریفهای متعارف نوعی از رُمان بدانیم که رویدادهای تاریخی و اشخاص برجسته تاریخی را بازسازی مینماید، رُمان «نقره دختر دریای کابل»، یک رُمان تاریخی است، با اینکه قهرمانان آن اشخاص برجسته، پویا و سرشناس زمان خود نیستند؛ همان هاییاند که در حاشیه قرار دارند، ولی تاریخ را بازگو میکنند؛ جدا از اینکه چه تفسیر و برداشتی از رویدادها دارند.
«نقره دختر دریای کابل»، از چند جهت قابل بحث و گفتوگو است؛ برای کشف این رُمان باید دریافت که این رُمان با بهرهبرداری از زمینه تاریخ، شخصیتها را بازسازی میکند؛ شخصیتهای داستانی میسازد و یا اینکه از ورای شخصیتها تاریخ را مینمایاند.
در حقیقت این رُمان آمیزهیی از رُمان شخصیت و رُمان تاریخ است؛ از یکسو رُمان تاریخی است چون روی زمینه واقعی و تاریخی حرکت میکند، از سوی دیگر رُمان شخصیت است چون روی چند شخصیت تمرکز کرده است و تاریخ را نیز از ورای «اختلاطها» و دریافتهای ایشان بیان میدارد.
راوی (اقلمیا) تقریبن در حوالی سال ۱۳۰۸ در آشپزخانه ارگ شاهی از بطن نقره دختر جوان کارگر در آشپزخانه ارگ و زمری سرباز حبیب الله کلکانی متولد میشود. طفل نامشروعی که همراه با مادر هر روز در انتظار پدر گمشده چشم به راه میماند. هموست که از نخستین روزی که نطفهاش در بطن نقره شکل میگیرد، تا هنگامی که تقریبا شصت سال دارد، زندهگی خود، مادر و دوستان مادرش را که همه زنان موظف در آشپزخانه ارگ اند، در یک متن تاریخی بازگو میکند. این تنها بازگویی تاریخی نیست؛ بل عاطفهها و احساسات نیز تصویر میگردند. حکایتهای راوی همه در خط ریالیزم حرکت میکنند و در جاهایی هم روال تغییر کرده به شکل سورریالیزم در میآید.
با اینکه رُمان یک راوی اصلی دارد، راویان دیگر نیز اختلاط (حکایت) کرده راوی را مخاطب قرار میدهند. روایت خطی نیست؛ زمان به صورت نامحسوسی گاهی به عقب و گاهی به جلو میرود. زمانی اقلمیای کودک سخن میراند و گاهی اقلیمای مو نقرهیی که تنها، در خانه متروک زمری با یادهای نقره زندهگی میکند.
نثر بدون عیب و زیبای «نقره دختر دریای کابل»، مهمترین ویژهگی آن به شمار میرود. با اینکه متن آمیزهیی از چندین گویش زبان فارسی دری است، و جا جایی هم با مصطلاحات محلی که بیشترینه ناآشنا اند، آمیخته شده، محکم، استوار و داستانی است. نویسنده با توانمندی کوشیده است تا در عین حالی که عبارتهای ساده را بر دهان راویان – مطابق دانش ایشان- بگذارد و زبان همان زنان باشد، با این هم زبان معیار و اساسات دستور زبان را فراموش نکند. گذشته از اینکه محتوای آنچه بر زبان زنان میگذرد، به طرز عجیبی با دنیای آنان بیگانه است؛ زنانی که فکر سیاسی دارند و نیک و بد جامعه را درک میکنند.
مصطلاحات محلی و مثلهای چون «دست گوسالهیی برایمان چاق کند»، «غم روی غم پلاس انداخته»، «روزهای جوانیت را اینجا آتش کردی»، «یک سیب را بیندازی هوا، صد چرخ میخورد تا به زمین برسد»، «خودت را آب و سیماب نکن»، «نخ مراد گره بزن»، «دل سنگ و سفال به حالش آب میشد»، «روز بد خوب میشود لکن ذات بد نه»، «به هفت آسمان خدا یک ستاره ندارم»، «زبانت برابر ده قد من است»، «صد بار بیندیش یک بار بینداز»، «... ظاهر شاه سنگگ شده بود»، «آبی که به جو پس آید، ماهی مرده را چه فایده؟»، «هر چه به کاسه مردم کنی، همان را خواهی دید»، «این دنیا هیچ به ما مردم واره نمیکند» و... در تمام رُمان نمود دارند.
زبان رُمان گاهی خیلی شاعرانه میگردد؛ اما این نثر شاعرانه روال داستانی را افزون بر آن آسیب که نمیرساند، استوارتر و گیراتر میسازد:
«... همان جایی که مورچهها خودشان را از سر پنجههایم پایین میانداختند، همان جایی که گاه شبانه موسیچهها را با گردن کج آویزان میکردند، آنجا که وقت و بیوقت نقره در آب و آتشش گم میشد، ...آنجا آسمانش همچنان در یک تکه ابر سیاه پیچیده است. ابری سیاه که هر چه میبارد، باز هم همچنان سیاه است. ابری با گوشههای کوتاه، دم دراز و پوزهای پهن.گاه شانههایش را خم میکند و گوشهایش سیخ ایستاده میشوند. بدنش را مثل مار گرد میکند. چنبره زده روی آسمان ارگ. مهتاب روشن همیشه پشت چهره سیاه این حیوان کبود میماند. حیوان روی بام عمارتها خودش را کش و قوس میدهد. روی چنارها، مابین شاخهها گم میشود و باز یک دفعه روی عمارت پادشاه شانههایش را صاف میکند و دمش را تیز تیز شور میدهد...» ص ۱۷۰
چگونهگی روایت و مهندسی رُمان عالی است. با زیباترین شکل ممکن آغاز میگردد و با همان زیبایی ادامه مییابد و تمام میشود. اقلمیا تقریبن شصت سال را در یک دوران نوسانی مرور میکند؛ گاهی از زبان جنین در بطن مادر گپ میزند، زمانی هم به کودکیها و نوجوانیهای خود میرود و گاهی هم پس از سی و هشت سالی را نقل میکند که نقره و زریماه دوباره با هم میبینند. چگونهگی روایت در این رُمان را میتوان نقطه قابل تاملی در تاریخ ادبیات داستانی افغانستان دانست. «اختلاطها» هنرمندانه به هم پیوند خوردهاند و شکل تصنعی ندارند و از این نگاه وحدت درونی رُمان را فراهم میآورند. دقت تاریخی و مهندسی سالها نیز قابل ستایشاند. اندک اشتباهاتی دیده میشوند که زیاد هم مهم نیستند. (1)
اقلمیازاده شدن خویش را چنین نقل میکند:
«گوشهایم گنگس میکرد. دمی که خاله روگل مچ دو پایم را با دست گرفت و سرچپه آویزانم کرد. هوای خنک، جان لچم را دور زد و خوش خوش به حلقم خزید. با دیدن چشمان باز نقره از شعف بسیار، اشک ریختم. دست طرف شرمگاهم بردم برای پت کردنش، نرسید. خاله روگل لای شالم پیچاند.
پرسان نکردم که بعد از چیغ چندم مادرم نقره، به دنیا آمدم اما زریماه، بیبیکو، صفورا و بوبوی زریماه گفتند که مادرم نقره سه روز و سه شب سر چهار درد نشست...» ص ۵
«نقره دختر دریای کابل» یک رُمان نقلی است، به همین دلیل گاهی صحنهها، آنسانی که بایستهاند، در ذهن خوانندهگان تداعی نمیگردند. کمتر چیزی توصیف میگردد. حتا آشپزخانه دربار که راویان تمام وقت را در آن میگذرانند، توصیف مناسب نشده است. در مورد مساحت و شکل آن نیز گپی نیست. در آشپزخانه چند دیگ مسی، آبگردانهای بزرگ، دربچه دودرو و پیالههای چینی جانان دیده میشوند. در آشپزخانه ظاهرن تنها همین هفت زن اند و فقط چند بار مختصر به سایر زنان اشاره میگردد. از تمام غذاهای متعارف همان دوره تنها از برنج و گوشت گوسفند نام برده میشود؛ با این هم نویسنده به خوبی حس و تخیل شخصیتهای رُمان را بازتاب میدهد. حضور هفت ماهه جنین (اقلیما) در بطن نقره چنین تصویر میگردد:
«ماه هفتم امیدواری نقره بود. من میتوانستم پنجههایم را بشمرم. هوا یخ شده بود. خنکی دست میکشید به کومههایم. دور خورده بودم و سرم کمی جابهجا شده بود. احساس درد داشتم. سرم فشرده شده، چشمهایم کوچک شده و گوشهایم به بغلهای سرم چسپیده بود. خنکی از اول میرسید به گوشهایم، بعد میخورد به کومههایم. از روی پلکهای بستهام نرم تیر میشد و باز دور میخورد گرد پاهایم که چسپ بغلشان کرده بودم...» ص ۷۷
گرهافگنی و تعلیق در رُمان وجود ندارد. از نخستین برگهای کتاب خواننده در مییابد که راز و شگفتیی در کار نیست؛ با این هم کتاب را بر زمین نمیگذارد، سوای یکی دو جایی دلگیر و دل برکن.
اقلیما، نقره، بوبوی زریماه، زریماه، بیبیکو، صفورا، روگل در آشپزخانه ارگ شاهی کار و زندهگی میکنند. آنچه را ندانستم به نیکی دریابم حضور زنان در آشپزخانه ارگ است؛ به معنای دقیق کلمه جایی که غذای شاهان و بزرگان در آن تهیه میگردید. با اینکه اسناد دقیق تاریخی از داخل ارگ، آشپزخانه و حرمسرای شاهان در آن سالها وجود ندارد؛ اما با توجه به فرهنگ و روانشناسی همان عصر و تقسمیات کار به حوزههای تولیدی، توالدی و اجتماعی، زنان نمیتوانستند که در ارگ شاهی، آشپزی نمایند، مگر اینکه حضورشان در حد نانوا و ظرفشو و پتنوسبردار آن هم در حوزة حرمسرا میبود. (2)
نکته قابل بحث دیگر در این رُمان، عدم ارتباط زنان آشپزخانه با سایر زنان دربار و خدمتگاران است. گویی دنیا بر محور همینها میچرخد و کسی دیگری در اطراف نیست. هیچ کسی امر و نهی نمیکند. هیچ امر و فرمانی در مورد چگونهگی غذا و مقدار آن صادر نمیگردد. این زنان دانایانیاند که خود بدون ارتباط با آمران میدانند که چه کاری انجام بدهند. حتا وقتی که از آشپزخانه بیرون میشوند، خواننده نمیداند که با چه سلسه مراتبی از جایی پر از تشریفاتی چون ارگ چگونه بیرون میروند. با اینکه اشاره میگردد که بیرون رفتن کار ساده و سهلی نیست. فرامتن «نقره دختر دریای کابل» بیانگر آنست که زنان آشپز خانه با توجه به شرایط همان زمان در راحتی به سر میبرند و جان و ناموسشان در امان است. با اینکه هر کدام در زمان خویش از خوبرویان به شمار میروند، نگاه ناپاک مردان نابهکار را در ارگ احساس نمیکنند. نقره به آسانی، حضور طفل نامشروع خویش را در همان فضا توجیه میکند و کم از کم در جایی امنتر از خانه پدر خود زندهگی میکند. اقلیما که در همین آشپزخانه به اندازهیی سواد و آگاهی به دست میآورد که قران و کتابهای هزار و یک شب، امیر ارسلان نامدار، سمک عیار، جهاد اکبر، غزلهای حافظ، بوستان و گلستان سعدی و دیوان بیدل خوانده دیگران را نیز بهرهور میسازد.
با اینکه تلاش شده است تا راویان، ستم و ظلم دورة امیر عبدالرحمان تا دورة ظاهر شاه و قسمن ریاست جمهوری داوود خان را بازتاب بدهند؛ اما چون این ستم بیشتر نقل میگردد حس همذات پنداری خواننده چندان برانگیخته نمیشود. در عصری که مردم به جرم بر زبان راندن یک واژه علیه نظام به سیاهچالها و شکنجهگاهها میروند، آنان بدون هیچ دغدغهیی شب و روز علیه نظام صحبت کرده آن را نقد مینمایند.
دنیای زنان آشپزخانه در چند مرد محدود میگردد که حضور آنان نیز بیشتر ذهنی است؛ مردانی که بیشترینه قهرمان و اسطورهیی ظاهر میگردند. در حقیقت نگاه نویسنده هنگام تشریح رابطههای عاطفی زنان آشپزخانه رُمانتیک، گاهی سانتیمانتال و با نوعی نوستالوژی همراهست. عشقهای زمینیی که به مرور زمان به عشقهای افلاتونی مبدل شدهاند، سبب شده است که زنان از غریزههای خود صحبت نکنند و تنها با یادها بزیند. صفورا به عشق یرغل پسرکی که در سیزده سالهگی بهش دل بسته بود، تا آن روز که سی واند سالی داشت، میاندیشید. نقره به زمری، بیبیکو به یما و نگار، زریماه به شهباز، خاله روگل به پسر عمه یک عمر اندیشیدهاند و اساسن ذهنشان به مضمون دیگری تمرکز نکرده است. نقره و اقلیما دنیای کوچکی دارند که از زمری شروع به و زمری ختم میگردد. هر دو گاهی خل وضع به نظر میآیند. نقره از آغاز تا انجام در برزخ انتظار به سر میبرد و اقلمیا نگران هر نفس نقره است. اقلیما که خلاف ارزشهای متعارف به دنیا آمده و در آشپزخانه بزرگ شده است، انیس غمها و اشکهای شش زن دیگر آشپزخانه میگردد؛ او با اینکه دارای شخصیت ایستا است در آخر با یک کنش رادیکال نقره را به خانه دربسته و متروک زمری بر میگرداند و با غرور میگوید:
«این زن عروس احمد خان است...
... زن ازمری.» ص ۳۲۴
دلارام و عبدالمجید خان دو شخصیت دیگر رُمان که در حقیقت نماد دانایی دوران اند، متفاوت از دیگران فکر میکنند و کنشهای متفاوتی نیز دارند.
زنان آشپزخانه از همه چیز باخبرند این در حالیست که ارتباط کم با بیرون و کاخ دارند. بیشتر زنان تازه سواد میآموزند که آن هم برای خوانش کافی نیست، ولی همه معلومات تاریخی و اسطورهیی و دینی دارند. از قصه یوسف و زلیخا تا قارون و خضر و الیاس و از نقرس امیر عبدالرحمان خان تا عیاشیهای امیر حبیب الله کلکانی را میدانند.
راویان با حرمسرا آشنایی ندارند، در حالی که از اتفاقات بیرون ارگ به خوبی آگاه اند. به شکل متعارف دانش زنان بایست بیشتر متمرکز روی مسایل داخلی ارگ میبود تا بیرون. ولی ایشان از مسایل بیرونی بیشتر باخبرند و حتا ریشه مسایل را در مییابند؛ به گونه مثال در مورد چگونهگی به قدرت رسیدن شاه امان الله و اشتباهات تاریخی وی، فرار شاه سه روزه امیر عنایت الله خان، چگونهگی به قدرت رسیدن نادرشاه، قسم خوردن و نبشتن قسم امان به حبیب الله کلکانی در حاشیه قران و همراهانش، کشته شدن محمد نبی خان چرخی، کشته شدن نادر شاه توسط عبدالخالق، ماجراهای بندیخانه ارگ و کنشهای رییس بندیخانه سراج الدین گردیزی، ماجرای زندهگی شاه جی... زنان آشپزخانه ارگ این مسایل را حلاجی میکنند. افزون بر شاهان از چهرههای تاریخی دیگری چون محمد گل خان، ابراهیم بیگ، سردار محمد اسحاق خان والی بلخ، نیز یاد میکنند.
بدون شک دلیل پرداختن بیشتر به این قضایا، موجودیت اسناد تاریخی و اتکا بر آنست در حالی که در مورد زندهگی اندرونی و حرمسراهای شاهان اطلاعاتی در دست نیست؛ اما این پرداخت زیاد مقبول نمینماید، چون شخصیتها، زنان آشپزخانه اند نه مجریان سیاسی و نظامی آن دورهها.
چند اختلاط در مورد بلوا و شورش در قطغن:
«... هیچ مادر جان، مردم را از زندهگی سیر کردند. ابراهیم بیگ را نمیشناسید. این مرد چند وقتی است که، یک سال چیزی کمتر یا بیشتر، بین قطغن و میمنه در تاخت و تاز است. یک سال پیش که او با شوروی هم به جنگ بود. همین دولت گفت بیا با گپ، جنگ را خلاص میکنیم که زد و خورد کم شود...» نقل از بیبیکو ص ۱۴۰
«... ها جان مادر، حالی بلا دو طرفه شده، محمود خان هم آنجا رفته، او هم مردم را میزند. ابراهیم بیگ هم مردم را میزند. مردمی که نه به دولت کار دارند نه به ابراهیم بیگ. محمود خانه رفته دم و دستگاه به خان آباد جور کرده که با دم و دستگاه برادرش، پادشاه صاحب، به کابل برابری میکند. میگویند به این چند ماه بندیخانهها جور کرده و مرد و زن را بندی میکند. خبر رسیده که به بندی خانهیی که در سرای جمشید خان جور شده، نفرهای دولت به دامن زنها دست درازی میکنند و کسی هم زبان باز نمیکند...» نقل از بیبیکو ص ۱۴۰
«... همین قوم ما که دیروز از آن طرفها آمده میگوید مردم به زنجیر و زولانه هستند. تمام اسیران در جا کشته میشوند. به کسی فرصت نفس کشیدن هم نمیدهند. حالی گپ سر این است که نفرهای حکومت از مردم پکتیا هستند از وزیریها، از جدرانیها، خب مردم میمنه و همان اطراف هزار چرت میزنند.» نقل از روگل ص ۱۴۱
در جایی دیگر، بیبیکو، نقل میکند:
«شاه نو، نادر شاه نخواسته بود در ارگ سلطنتی مقیم شود. ارگ وضع خوبی برای اقامت نداشت، جنگ و جدلها... چور و چپاولها کم نبود. قالینهای ارگ را تکه تکه کردند و بردند. قبایلیها ریخته بودند، کسانی که سر سپرده نادرشاه شدند. سرای فتح محمد خان «امین العسس» (پدر شیر احمد خان شیرزاد) برای اقامت چند روزه او پاک و صفا شد. عمارت فتح محمد خان کنار دریای کابل قرار داشت و آن روزها رفت و آمد زیادی را میدید، خانة شاهانه نبود لکن از خانة شاهانه هم خیلی کم نداشت. از ده روز پیش به این طرف حبیب الله کلکانی در همین مهمانخانه بندی و با ده تن از نفرهایش چشم به راه تقدیر نامعلوم خود. تا فلک چه نصیب کند. شاید هنوز به این چرت بوده که باید دروازة صندل را از هندوستان بیاورد و بخارا را از روسها پس بگیرد....»
با اینکه گاهی داوریهای مستقیم نویسنده، صداقت متن را به هم میزند؛ اما «نقره دختر دریای کابل» شناسنامه شحنهگان آن روزگار و پلشتیهای چند برهه تاریخی و سلسله بیگسست قدرت استثماری در درون ساختارهای اجتماعی و اقتصادی کشور است و از سوی دیگر جایگاه بس بلندی در ادبیات داستانی افغانستان دارد.
در فرصت مناسب از زاویه نقد فمینستی به این رُمان خواهم پرداخت.
http://voiceofwomenafg.blogspot.com/ آوای زنان افغان